داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
داستان کوتاه ادبی
دیوارهای آجرپوش که پیچکها همچون بختک برویش خیمه زده اند و تمام چهار گوشه ی خانه را یک به یک تصرف نموده و از تمام دیوارها بالا رفته اند ، در گذر زمان طی سالیان متمادی این خانه همچون سوهان روحم بوده
هربار که از نبش کوچه اش گذر کرده ام ، بی اختیار به یاد تلخ ترین حادثه ی روزگارم افتاده ام .
و هربار به یاد گناهی افتاده ام که نابخشودنی ست
گمان میکردم مرور زمان مشکل را حل خواهد کرد ، اما ، عذاب وجدان ، امانم را بریده . خسته شده ام ، میخواهم از این شهر بروم ،بلکه هرگز گذرم از نبش ان کوچه ی بن بست نیفتد و به مرور از خاطرم برود.
در شهر من ، کوچه ای هست خمیده ، تنگ و خاکی
انتهایش بن بست و درخت پیر انجیل
درختی که تکیه به بن بست زده ، و لمیده
پنجره ای نیز همیشه انتهای کوچه بن بست ، باز مانده
و بیوه ی جوانی که غریب است در این شهر
بیوه ی غریب ، چشم براه ست
اما چشم براه کی؟
ده سال گذشته از تصادف مهیبی که جان پسر خردسالش و شوهرش را گرفت . اما او نیز جان سالم به در نبرده و گویی فلج شده . تصادفی که همزمان پاشنه ی آشیل من گشت ، تا رنگ خوشبختی از روزگارم برود. افسوس. عذاب وجدان هربار گلویم را میفشارد ، زندگیم ده سال است که کابوسی دهشتناک شده ، هربار از نبش کوچه گذر میکنم ، به دره ای از جنس ناباوری ها سقوط میکنم و از درون فرو میپاشم.
ده سال پیش ، دقیقا شب یلدا بود که ، بیوه ی ساکن خانه ی اجاره ای ، ته کوچه ی بن بست انجیل ، در تصادفی سخت شوهرش و پسربچه ای هفت ساله را از دست داد ، و از آن بدتر قدرت ایستادنش را برای همیشه با ویلچری زنگارزده معاوضه نمود تا. زمینگیر و عزادار با رخت سیاه به چله ی بنشیند .
باز تقویم به یلدا رسید _زمستان وارد شهر شد!. دگر بار باز پاییز از شهر گذشت ،
رشت _سردش است!
جاده ها مرا میخوانند•••••
عزم من دلکندن و رفتن است••••
رسم جاده ها نیز هجرت است•••
بازوی بلند جاده ها از حومه ی شهر به غربت میروند ••
نمیدانم چرا، همواره ، شهر در حاشیه سردتر است•
چمدانم را در ایستگاه متروک جای نهادم
چیز چندانی در آن نبود
لبریز از دفترهای سیاه و پر از واژه بود .
یک مرد جوان و سفید پوش با پسربچه اش مرا سایه به سایه تعقیب میکنند
واقعا ترسیده ام ، نگاه مردک غضب آلود است ، دست پسرک را بی وقفه میکشد، و کشان کشان با خودش به این سوی و انسوی میبرد ، بچه لنگ لنگان راه میرود ، و مردک در این یخبندان و سرمای شدید با یک عرقگیر سفید و نازک است ، برای لحظه ای تصور کردم که پا راه میروند ،
برای انکه از انان بگریزم ناچار درون کافه ای خلوت رفتم و در عمق تاریکش پناهنده شدم
درون کافه ی ایستگاه قطار ، انتهای کافه بروی نیمکت چوب مینشینم . به گمانم گدا بودند ، یا بی خانمان
سفارش چای میدهم ، اما قهوه چی سه استکان چای درون دیس بروی میزم میگذارد، سرم درد میکند
چشمانم را لحظاتی میبندم ،
شخص غریبی ، چای سبز را در فنجان مینوشد
اما خوب میدانم که چای بروی بوته اش سبز تر است تا فنجان!
از قهوه چی درخواست قهوه میکنم ،اما
قهوه چی این کافه ، حتی نمیداند قهوه چیست
از من به طعنه میپرسد ؛
چای تلخ ، سردتر؟.
یا که
چای سرد ، تلخ تر؟
سکوت میکنم ، از پیرمرد های الکی خوش بدم میاید
_میگوید که از صفر تا صد چای را مدیون کاشف السلطنه و قاچاق مخفیانه ی بذر های بوته ی چای درون عصایش از هند به لاهیجان هستیم ، از من میپرسد ؛ میدانی پدر چای این سرزمین کیست؟
کودکی با حیرت از پدرش میپرسد ؛ مگه چای هم بابا داره؟ خب مثلا مادرِ ِ و پدر قهوه کیه؟ مادرقهوه چی شکلیه؟
پدرش فوت بر نعلبکی داغ چای میدمد ولی نمینوشد ،بلکه تنها عطرش را استشمام میکنند ، پدر با نیم نگاهی غضبناک به من ، و با لحنی کنایه آمیز به سوال پسرک پاسخ میدهد و با اشاره ی سر ، مرا خطاب قرار میدهد و میگوید؛ مادرقحبه اونیه که نیمه شب با ماشین زد مادرتو فلج کرد و فرار کرد
مادرقهوه شکل این شخصی هست که منو تو را از ادامه حیات محروم کرد
و الان خاطراتش رو توی چمدون در ایستگاه قطار جا گذاشته ، تا دست خالی با خیالی اسوده از وجدانش فرار کنه و به شهر جدیدی بره .
من با لکنت میگویم ؛ ب ب ب بخدا غلط ک ک کردم ، نوجوان و احمق ب ب بودم که مست پشت فرمان نشسته بودم ، مث س س سگ پشیمانم ،
قهوه چی میگوید؛ با کی حرف میزنی جوان؟.
راه گریزی نیست
از کافه خارج میشوم ،
لبه ی سکوی ایستگاه قطار می ایستم ، تا سریع به محض توقف قطار ، واردش شوم ، پدر و پسرک لنگ لنگان سمتم هجوم می اورنددددد نمننننننن
(صدای بوق ممتد قطار و آژیر سوانح سکوت را جر میدهد و تمام حواس ها را جلب میکند ، مردم هجوم میاورند ، و قهوه چی پیر زیر لب میگوید ؛ طرف دیوانه بودش ، اومدش سه تا چای خورد با خودش حرف میزد و اخرشم پول چای رو نداد و دوید خودشو پرت کرد زیر قطار
خدا نیامرز ، یکی نیست ازش بپرسه اخه ادم ناحسابی تو که قصد خودکشی داشتی ، پس دیگه سر صبحی چای خوردنت واسه چی بود؟ ، سر صبحی هنوز دشت و سفته نکرده بودم ک اینجور چای مجانی کوفت کرد و رفت اون دنیا

مطلبی دیگر در همین موضوع
کارمند و کارفرما؛ تفاوتی که من دیدم
مطلبی دیگر در همین موضوع
امروز در مدرسه
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان خاله مهربانو و داماد جدید خانواده، «پیمان»!