مجلهی روایتهای دختران مهاجر افغانستانی
روایت فرزانه، زهره و دیگران
اولی فرزانه بود. توی دوران دایال آپ و کارت اینترنت و قژقژ خطوط، شوهر افغانی آمریکایی پیدا کرد و این خیلی بود، چون آن وقتها شوهر برای ما عبارت بود از چند روز پچ پچ، یک روز غیبت از مدرسه و فردایش درآوردن خوشی اش از دماغ توسط کادر نظارت مدرسه که سبیلهات کو و ابروهات کجاست؟ و عروس با اینکه آرایشش را پاک کرده بود اما هنوز به شکل غبطه برانگیزی خوشکل شده بود، زار زار گریه میکرد که اینها به خاطر عروسی برادرش است و نباید او را به مدرسهی بزرگسالان بفرستند. و ما اصلا دلمان به حالش نمیسوخت چون شوهر کردن این ها را داشت و بعدش که میآمد سر کلاس بنشیند، میخواست کلی پزش را بدهد. و زنگ آخر هم که ما ریسه توی کوچه میایستادیم شوهرش که دنبالش آمده بود را نشان ما میداد. اما فرزانه با پوست صاف و چشمهای بادامی و سیاهش که انگار همیشه سرمه داشت، خواستگارهایش را رد کرد تا آن پسر یاهو مسنجری بیاید و ببردش و چقدر باحال و جالب بود. چون ما سه تای دیگر که آن افغانیهای دیگر کلاس بودیم نهایت زوری که میزدیم این بود که شاگرد اول تا سومی کلاس به ایرانیها نرسد.
فرزانه به این خرخوانی یک چیز باحال اضافه کرده بود. این که چطور از مانتویمان پنس بگیریم که تنگتر شود یا شلوارمان را کجا ببریم تا یک قدری دماپایش را برایمان گشادتر کند، حتما کولهی بزرگی که خیلی هم پر نیست را یک بند بیاندازیم و هر از گاهی از یک مسیر دیگر که مسیر معمول نبود به خانه برگردیم، چون درس ما سه تا خیلی خوب بود کسی به چوب زدن زاغ ما همت نمیکرد و خیالمان راحت بود. اما شوهر خارجی آنقدر قرتی بازی حساب میشد که ما هیچ توی خودمان نمیدیدم که دنبال این فقره هم برویم در ضمن با اینکه پایین شهری بودیم اساسا انتظار میرفت ما از قبولی های خوب کنکور باشیم تا یک تورزن شوهر! پس مخاطب نزدیک داستان فرزان شدیم. هر چند به شوخی گذشت. اینکه مثلا فرزان کی و طی چه مراحلی قرار است کشف حجاب کند. روسری توی فرودگاه و مانتو توی هواپیما و بعد هرهر که بعله! چه و چه! قرار نبود مشروب بخورد و گوشت خوک را فقط یکبار امتحان کند، بعد توبه کند، خدا هم که ارحم و الراحمین است و اصلا دلش نمیآید آدم این قدر توی کف بماند. خندیدیم و گذشت تا این که فرزان کلاس زبان رفت، امتحان ها را سرسرکی داد و دیگر پیدایش نشد.
اول بار محبوبه دیده بودش، گفت چاق شده است و تازگی ها از افسردگی درآمده چون پسر یاهو مسنجری آمده و رفته بی که توضیحی بدهد یا وعدهی دیگر بگیرد نه آن هم آمدن سر کوچه یا پارک! خواستگاری آمده و جواب نخواسته است.
فرزان چنان مغرور بود که وقتی محبوبه گفت از خجالتی که پیش برادرهایش کشیده مریض شده و کارش به بیمارستان رسیده، باورم شد.
دومی زهره بود. دو رگهی ایرانی افغانی دانشگاه مان که وقتی میخندید فقط لپ چپش چال میافتاد. مینالید که تحصیل کرده بودن مادرش بلای جانش شده است و نمیتواند حتی یک ایمیل را بدون ترس از چک شدن بفرستد و این همهی ماجرا نبود.
چند وقت بعدش دیدیدم که کلی گریه کرد یعنی حرف از عشق و عاشقی شروع شد و وقتی نوبت به اعتراف او رسید. گریه کرد که مادرش مردی که عاشقش بوده را چنان ناک اوت کرده که طرف خبرش از استرالیا آمده است.
پسر یک بچه افغانی معمولی بوده رفته تا یک بچه افغانی خارجی شود و آن وقت کی باشد که بخواهد به او جواب رد بدهد. و این میطلبید که زهره وفادارانه فکر هر ازدواج دیگری را از سرش بیاندازد، این اصلا کم کاری نیست چون اگر گریه نمیکرد ما حتما در زبان هم طرف مادرش را میگرفتیم اما خب نشد و ما زبانمان را به نفع عشاق گرداندیم و دلمان نیامد که بگوییم آن جا ریخته است و شاید او سر حرفش نماند بدون آنکه واقعا بدانیم چی ریخته است.
چند سال بعد خوشحال از اینکه هیچوقت طرف مادرش را نگرفته بودیم ـ هر چند جراتش را نداشتیم ـ به عروسیاش دعوت شدیم. اما بچه افغانی خارجی این بار بدشانسی بزرگتری آورد و سیاست های مهاجرتی استرالیا تغییر کرد. پس مادرزن باز شمشیر را از رو بست. اما عشق چیز غریبی است که زهره به سالی یک ماه دیدن مردش راضی شد و رابطهاش را با مادرش نیمبند گذاشت. نمیخواهم فکر کنم لجبازی این قدرت را داشته پس درود بر عشق.
سومی و چهارمی و پنجمی و الی آخر نگار و فاطمه و راضیه و فلانهای دیگری بودند که جزییاتش را بیخبرم جز اینکه تالارهای عروسی حسابی گرفتند و بعضی تا رسیدند حساب اینستاگرام شان را از موی بلوند و سرسبزی درههای آلپ پرکردند و اینها اصلا چیزی نیست که آدم نخواهد. آن وسط ها یک افغانی هم پیدا میشود که زن بیست و چهارساله اش را توی آمریکا قطعه قطعه کند و توی فریزر بگذارد. بقیهای هم باشند که بگویند فعلا خاورمیانهای ها نظر ندهند!
مطلبی دیگر در همین موضوع
روز خواهر
مطلبی دیگر در همین موضوع
اولین زمستان نی نی کوچک در لباس هایش
بر اساس علایق شما
در جستجوی یک حال خوب