اسنپ سواری با لولو...

فامیلش لؤلوئی بود. با این کی بردها درست نمیشود فامیلش را نوشت. امیدوارم هیچوقت هم خودش یا کسی از فک و فامیلش پیاده نشود و این پست را نخواند و بهش بر نخورد. حالا فامیل بدی که نیست. کسی هم نمیخواهد مسخره اش کند. ازش پرسیدم حالا داستان فامیلتان چه بوده؟ گفت نمی دانم. گفتم چون فامیلتان خوب تایپ نمی شود مشکلی برایتان پیش نیامده تا حالا؟ چون لولویی مینویسند.

گفت: «این اتفاق می افتد گاهی. ولی برای بچه ها خیلی سخت است. مثلا یک بار، سر صف، آمده اند دختر برادرم را صدا بزنند. گفته اند : صبا لولویی. بچه ها هم زنده اند زیر خنده و دست گرفته اند برایش. هی صدایش کرده اند لولو .. لولو ... او هم آمده خانه و پایش را در یک کفش کرده بابا باید فامیلمان را عوض کنیم. »

بهش دلداری دادم و گفتم فامیل عجیب غریب زیاد داریم. یکی از ماشین هایی که سوار شدم فامیلش خیلی عجیب بود و میگفت من هیچ وفت پای تخته نمی رفتم و خوشم نمیامد در کلاس فعالیت کنم به خاطر همین فامیلی الکی ام. گفت: « آره راست میگین .. مثلا طرف فامیلش اسکل آبادی هست. یا .. » تا آمد مثال دیگر بزند. به مقصد رسیدیم. حالا شما چند تا از فامیل های عجیبی که تا به حال شنیدید را برایم بنویسید ... با تشکر از همه ی دوستانی نوشته م رو خوندند. و نظراشون رو برام کامنت کردن و از فامیلای عجیبی که تا حالا شنیدن برام نوشتن.

پی نوشت 1: من اهل غم نیستم

یا ناله و زاری

باران ولی

شکسته است

دل من را

این قرار ما نبود

این همه فراق

این همه سکوت

این هوای خشک

این سراب سرخ

باران خیانت کرده ست

اما؛ مرا فروخته است به که؟

دریا که بود دوست او

گفت که دیدمش

بر دوش ابری سیاه و زشت

رشید بود و تیره و مخوف

باد که هست برادرش

می گفت که از خانه فراری شده است باران تو

رفته ست خارج ، به غرب

ای وای من

باران من

کجایی؟ ... کجایی؟ .. کجایی؟

پی نوشت 2: لطفا به مطلب مسابقه ی من که این زیر براتون میزارم رای بدید تا باران رو پیدا کنم و برش گردونم سر خونه زندگیش.

تصادف با ماشین پلیس

ممنون که خوندید. مرسی که لایک و کامنت گذاشتید. و سپاس ویژه ازونایی که بهم رای داد. #قلب

پی نوشت 3: واقعا چقدر به این نیاز دارم که یکی از جایزه های مسابقه رو ببرم. متن خوب خیلی زیاد بود. انشاالله خدا نظری هم به ما بندازه و ما هم یکی از برنده ها باشیم. تا حالا تو مسابقه ای یادم نمیاد چیزی برده باشم.

پی نوشت 4: ساعت 01:03 .. از من بعیده این همه بیدار مونده باشم. نمیدونم ذهنم درگیر شد به چیزی و خواب از سرم پرید. گفتم سه روز از پست قبلیم گذشته بیام پست جدید بزارم.

پی نوشت 5: با یکی صحبت می کردیم. یاد جمله ی یکی از بزرگان افتادم که میگفت: تا وقتی کفش کسی رو پات نکردی نمیتونی قضاوتش کنی. چقدر جمله ی حقی بود این جمله.

پی نوشت 6: حالا این همه چیزی نوشتم. یک صلوات هم هدیه بدیم به آقا امام زمان علیه السلام. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.