راننده ی فراری (اسنپ نوشت)

من اسنپ که میگیرم اسم کوچه و پلاک را میفرستم برای راننده. کاری که تصمیم گرفته ام دیگر انجام ندهم. مخصوصا اگر شب باشد. و دلیل این تصمیم علاوه بر تجربیات قبلی، داستان این سفر است که چند روز پیش گرفتم. اسنپ گرفتم. پژو آردی سبز رنگ بود. روی نقشه ی اسنپ دیدم کوچه را دارد از آن طرف می آید. گفتم احتمالا اشتباه می کند. تا رسیدم پایین دیدم یکم جلوتر از خانه ی ما ایستاده. رفتم طرفش. پایش را گذاشت روی گاز و رفت جلوتر. هر چه نزدیک تر میشدم به او، میرفت جلوتر. هر چه دست برایش تکان می دادم مگر می دید. خلاصه استارتی زده و دویدم دنبالش و خفتش کردم به قول معروف. در ماشین را باز کردم و خدا را شکر ایستاد وگرنه که گویی داشت از دست پلیس در می رفت. مگر بند می آورد.

پریدم بالا و کمی غر غر کردم که داداش یک زنگ بزن خب. یا همانجا که لوکیشن زده واستا. پایت را گذاشتی روی گاز و همینطور بلانسبت خر داری می روی برای خودت، آخر هم لغو سفر میزنی. البته بلانسبت خرش را قطعا توی دلم گفته ام. مگر من جرات دارم؟ من اینجا خیلی قلدرم وگرنه در میان آدمیان فردی مظلوم و سربزیرم! یک نویسنده سلاحش قلمش است و تمام تهدیدها و شاخ و شانه هایش در نوشته هایش. اما خب کمی به وجنات طرف هم که نگاه کردم دیدم اصلا ارزش خطر کردن ندارد. هشتاد درصد تتلو بود. یعنی هر جایی که قابل دیدن بود را که نظر کردم دیدم خالکوبی دارد. حالا راهمان هم زیاد نبود ولی خب سر صحبت باز شد و دلش را زد به خاطراتش و گفت از وقتی تصادف کرده ام خیلی ترسو شده ام و 15 ماه روانشناس رفتم که توانستم دوباره پشت ماشین بشینم. از تصادفش پرسیدم. گفت: با رفیق هایم بوده ام که تصادف کردیم و دوتایشان فوت کردند. کمی بیشتر از تصادف پرسیدم. با رفیقش و دوس دختر دوستش داشته اند از باغ فلان جا-پارتی- می آمده اند تصادف کرده اند و آن دو مرده اند.گفتم باز ترش کند. گفت: 2 سال برایم زندان بریدند و یک میلیارد و خورده ای هم دیه دادم-پدرم خانه ای در الهیه داشت و فروخت و قربانش بروم دیه را داد. پرسیدم چرا؟ گفت چون مست بودم و تصادف کردم و ماشین چپ کرد و من زنده ماندم و آندو مردند. پس من مقصر بودم و مردن آن ها به پایم بسته شد. 45 روز زندان بودم و بقیه ش را پابند الکترونیکی داشتم. البته شهرهای اطراف میرفتم،پلیس بهم زنگ میزد کجایی؟ میگفتم با رفقا آمدیم صفا سینی، جای شما خالی. آن ها هم کاری نداشتند-حالا ببینید زندان رفتن مسئولین و آقا زاده ها چه کیفیتی باید داشته باشد، زندان نیست که، کویت است. خلاصه تا حالا دنبال اسنپ ندویده بودم که دویدم.

کسی را هم که دیدید انقدر گنگش بالاست و وجودش خالکوبی ست نگذارید پای سادگیش ، بالاخره ظاهر آدم یکم به روحیات و سبک زندکی اش ربط دارد! مهم اینه که دلش پاک باشه و اینا هم نداریم ... درمورد فرآیند خالکوبی هم ازش پرسیدم و دیدم واقعا کار کم دردی نیست. البته برای خانوم ها که اهل درد کشیدن هنگام سوراخ کردن گوش و ابرو برداشتن و قس علی هذا هستند بد نیست. ولی توصیه نمیشود. باز نرین خالکوبی کنین بعد بگین سید گفته ... حالا من یه چیزی گفتم، من قبول مسئولیت نمیکنم.

پی نوشت: شیطون با این همه بدجنسی هاش اون دنیا میگه من فقط دعوت کردم میخواستین قبول نکنین ، من مسئولیتی قبول نمیکنم :/

پی نوشت2: این همه داستان کوتاه خوب از خودم گذاشتم. دلم شکست انقدر کم خونده شد و کم لایک و بازخورد گرفت. :/

پی نوشت 3: البته خوبانی چون دست انداز خواندند و کامنت خوب هم گذاشتند. دوستان خوب دیگری هم بودند و کامنت های خوب گذاشتند. ولی فکر می کردم بیشتر ازین ها دیده شده و خوانده بشود.

پی نوشت4: خداتو شکر کن سید. شکر نعمت نعمتت افزون کند. پر رو نشو دیگه. کفر نعمت از کفت بیرون کند.

پی نوشت 5: حالا لینکشو این زیر میذارم کسی دوست داشت بره بخونش .. حالا این همه زحمت میکشه میخونه لایک و کامنت هم فراموشش نشه.

داستان کوتاه اتاق سفید

پی نوشت 6: مخلصم.

سید مهدار بنی هاشمی

10آذر1402