سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۱۳ دقیقه·۱ سال پیش

اتاق سفید

لیوان را روی کمد چوبی کنار تختش گذاشت و دوباره خود را روی تختخواب فنری پرتاب کرد . خود را طاق باز روی تختخواب پهن کرد و به سقف چشم دوخت. به سقف نزدیک میشد و باز دور . هر بار نزدیک میشد دستش را به طرف سقف دراز میکرد تا شاید دستش به آن برسد-سقف برایش امید و آرزوهایی بود که هیچگاه در واقعیت به آنها نرسیده بود- اما فنرهای تخت نمی گذاشتند و باز او را به پایین می بردند. این عادتی بود که هرگاه روی تخت می پرید آن را انجام می داد .

تخت که ابتدا مانند کانگرویی که می خواهد از چنگال حیوانی وحشی فرار کند، بالا و پایین میپرید. آرام گرفت . چشم هایش را بست . صبر کرد تا مورفین داخل قرص ها اثر کند. با خود فکر می کرد که امشب خواب او را به کجا خواهد برد ؟ گفت : چه خوب میشه این دفه شروین باهام باشه . از اونای دیگه خسته شدم. باید عوضشون کنم . خُبی گفت و به سراغ انتخاب جایی که می خواست بروند رفت.رِد کارپتِ مراسم اسکار ، لانگ بیچ لس آنجلس ، خیابان شانزلیزه و ویلای بابای سپیده- که نسبت به آنهای دیگر هیچ امتیازی نداشت جز اینکه رسیدن به آن در واقعیت محقق بود.

کم کم خواب مانند دزدی که خبر نمی کند سراغش آمد و هوش را از چشمانش ربود. همه چیز تاریک شد . دوباره چشمانش را باز کرد. وسط اتاقی 4*4 با دیوار های سفید و زمین شطرنجی ایستاده بود. برهنه. در دیوار روبرویش قفسه هایی پر از لباس های مارک دار ،جواهرات ،ساعت ، موبایل و ... قرار داشت و در دیوار پشت سرش قفسه هایی بود که در آن چیزهای مورد علاقه اش از دنیای واقعی را قرار داده بود . به سمت قفسه روبرویش رفت . دامن کوتاه شَنلی((chanel را که در یکی از مغازه های خیابان راهنمایی دیده بود و به خاطر قیمت بالایش نتوانسته بود بخرد برداشت و پوشید. برای بالا پوش خم شد و به قفسه ای که از همه پایین تر بود نگاهی انداخت. تی شرت نیمه تنه ای که آوریل در یکی از موزیک ویدئوهایش پوشیده بود را یافت . گفت : امروز می خوام بترکونم .آن را برداشت و تنش کرد .

نوبت به انتخاب کفش رسید .در قفسه ی کفشش 2 جفت کفش بیشتر نبود. یک کفش صورتی مارکall starو دیگری یک کفش پاشنه بلند قرمز که آن را فقط برای مهمانی های مهم می پوشید . از بچگی فقط کفش های آل استار می پوشید و به همین خاطر برای قفسه کفشش زیاد فکر نکرده بود که چه کفش هایی را در آن قرار بدهد . کفش آل استارش را پوشید و به طرف قفسه پشت سرش رفت . دستبند بدلی که بهترین دوستش- زهرا- برایش خریده بود دستش کرد . چشمش به گردنبند مرواریدی مادرش که متعلق به مادربزرگش بود افتاد. آن را برداشت و در آغوش گرفت . بوی عطر یاس مادربزرگش فضای ذهنش را پر کرد . گردن بند را به گردنش انداخت .خواست به سمت در سمت چپ برود که از طریق آن پا به دنیای خیالی می گذاشت .نگاهش به کافه پیانوی فرهاد جعفری افتاد . دستش را دراز کرد و کتاب را برداشت یکی دو صفحه ای ورق زد تا به قسمتی که علامت گذاشته بود رسید .آن را خواند. لبخندی زد . ((امروز من اون لباسو دارم ... )) و کتاب را داخل قفسه گذاشت.

داخل اتاق دو در وجود داشت یکی در سمت چپ که در پرواز نام داشت .کاری که دختر همیشه آرزو داشت حتی برای یک بار هم که شده آن را در واقعیت تجربه کند. این اسمی بود که دختر برای این در انتخاب کرده بود چرا که سکویی بود برای پرواز و دوری او از آن زندگی سخت و نکبتی دنیاییش. در سمت راست در پیله نام داشت و از طریق آن در به اتاقش ،تخت خوابش و در نهایت به بدنش باز می گشت .

به سمت در پرواز رفت و آن را باز کرد .خود را وسط خیابان باهنر یافت . به دور خودش چرخید . دنبال شروین می گشت اما این بار هیچ کس کنارش نبود . ترسید . این خواب با خواب های دیگرش زمین تا آسمان فرق می کرد . میخواست دوباره به اتاق باز گردد اما در ناپدید شده بود . داشت گریه اش می گرفت که ناگهان دو دست جلوی چشمانش را گرفتند . صاحب صدا که سعی می کرد صدایش را کلفت کند گفت : اگه گفتی من کیم ؟ دختر همانطور که دست ها را که قصد نداشتند به این راحتی کنار بروند از روی صورتش کنار می زد گفت : مهشید تویی ؟ به سمت صاحب صدا برگشت و خود را به داخل آغوش او انداخت . مهشید که چون دوستش او را به این آسانی شناخته است ناراحت شده بود ، گفت : من که کلی صدامو تغییر دادم . از کجا فهمیدی نامرد ؟ دختربا حسرت نگاهی به در ورودی دانشگاه فردوسی که در حاشیه خیابان قرار داشت انداخت و گفت : تو گاو پیشونی سفیدی . اینجا چیکار میکنی ؟ نگاهی به پوشه قرمز دست دختر انداخت و ادامه داد : نگو که اومدی واسه ثبت نام دانشگاه ؟ قهقه ای زد اما یادش آمد که مهشید سال قبل مدیریت دانشگاه فردوسی قبول شده است .لبخند از روی لبانش محو شد . سرش را پایین انداخت و آهی سرد کشید .

دخترک قد بلند که صورتش از سفیدی به خون آشام ها می مانست وهمیشه می گفت که مامانم میگوید از کم خونیست و کلی به من قرص آهن می خوراند، سر او را بالا گرفت و گفت : الناز سرتو بگیر بالا دیوونه . امسال دیگه حتما قبول میشی . توچرا همش فکر می کنی دیر شده و از بقیه عقبی ؟ با دو دستش صورت او را گرفت و ادامه داد : اون فقط یه اشتباه بود یه اشتباه . اونم اگه اومده بودی با هم انتخاب رشته کرده بودیم اتفاق نمی افتاد . تو که ای کیوت از همه ی ما بیشتره. خودتم میدونی اگه یکم بخونی اصلا تهران میاری . اما الناز همانطور به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود . مهشید صورت او را دوباره به سمت خود باز گرداند و گفت : بعدم اگه قبول نشدی غصه نداره که ، اصلا خدا دانشگاه آزادو واسه چی آفریده..ها؟ بچه هاشم خیلی باحال ترن از اینجا. دست دختر را گرفت و به سمت زیرگذری که خیابان کوثر را به خیابان ایرج میرزا منتهی می کرد راه افتادند .

به زیرگذر که رسیدند الناز به مهشید گفت : تو از پله ها برو من از آسانسور میام . ببینیم کی زودتر می رسه . مهشید هم با کلی نه و نوچ قبول کرد . الناز به سمت آسانسور رفت.دکمه آسانسور را زد . در باز شد . وارد اتاقک آسانسور شد . اشک هایش را با دستش پاک کرد . در همان چند ثانیه که آسانسور او را از بالا به پایین منتقل می کرد گفت : راستی چرا به لباسام گیر نداد ؟ آسانسور به پایین رسید . در رو به رویش به جای راه پله، دیواری با کاغذ دیواری خاکستری بود . پایش را از آسانسور بیرون گذاشت . آنجا برایش به طرزغریبی آشنا بود . در سمت چپش دری قرار داشت . صدای آهنگ فضا را پر کرده بود . یک بار آنجا پارتی رفته بود . حوصله پارتی نداشت خواست به سمت راست برود و از طریق پله ها خود را به خیابان برساند. اما 3 طرفش را دیوار فرا گرفته بود . تنها راهی که داشت ورود به آن مهمانی بود .

زنگ در را زد . دختری مو بلوند با موهای فرفری که ماکسی قرمز رنگ پوشیده بود و چکمه هایش تا زیر زانوانش می آمدند در را باز کرد . آیدا بود .دوست کتابخانه ایش که در همان دو سه روز اول کتابخانه با هم آشنا شده بودند و چون هر دو دنبال درس نخواندن بودند با هم بسیار صمیمی شده بودند . به هوای کتابخانه می آمدند و کارهای متفرقه انجام می دادند . آیدا بدون حتی سلام همانطور که سرش را مانند دیوانه ها در هوا می چرخاند او را به داخل برد . گفت : دیر کردی . کم کم داشتم نگرانت میشدم . این صحنه به طرز غریبی برایش آشنا بود اما این بار نه در خواب بلکه در واقعیت . هر چه فکر کرد یادش نیامد که کی همچین صحنه ای برایش اتفاق افتاده است .

این بار لباس هایش مناسب فضا بود . احساس راحتی کرد . به سمت اُپن خانه رفت که روی آن مشروب ها را به قطار گذاشته بودند.خودش را کمی خم کرد تا بتواند اسم مشروب ها را بخواند.جانی واکر،وودکا،ویسکی .. شیشه ویسکی را برداشت اما چون هوا گرم بود پشیمان شد.شیشه ویسکی را سر جایش گذاشت و کمی جابه جا شد. چشمش به شیشه شراب قرمز افتاد. کمی از آن برای خودش داخل گیلاس ریخت و همانطور که بدن خود با ریتم آهنگ پیچ و تاب می داد و گیلاس شراب در دستش بود، خود را به وسط هال -که دختر و پسر داشتند می رقصیدند- رساند . چشمهایش را بسته بود و خود را به ریتم آهنگ سپرده بود و با آن به چپ و راست میرفت . دست راستش توسط نیرویی نامعلوم به بالا رفت .چند دور چرخید .مانند فرفره ای بود که نیرویی او را بچرخاند و آن مجبور باشد بچرخد و بچرخد تا اینکه سرش گیج برود ،تعادلش را از دست بدهد و واژگون شود . افتاد . چشمانش را آرام باز کرد .منبع آن انرژی نامتناهی حامد بود که 2 سال پیش از آن روز از هم جدا شده بودند . حامد طولانی ترین و اولین عشق الناز بود . دوستیشان 1 سال طول کشیده بود اما الناز با پسر دیگری آشنا شده بود و او را رها کرده بود. ولی باز پشیمان شده و برگشته بود. اما حامد دیگر او را نپذیرفته بود . خوشحال بود که دوباره حامد را می دید . تصویرش مانند همان روز دیدار اولشان در خاطرش مانده بود . حامد دست او را گرفت و همانطور که او را بلند می کرد گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود الناز .

الناز گفت : منم همینطور حامد . حامد دست او را گرفت و او را به سمت اتاقی در انتهای راهرو کشید و گفت : اینجا سرو صداست، نمی تونیم با هم حرف بزنیم . به داخل اتاق رفتند و مکالمه ای را آغاز کردند،بی انتها.آنقدر شیرین بود که الناز نمی خواست هیچگاه تمام شود . حامد از دو سال بعد از الناز می گفت و الناز از دو سال بعد از او . هر دو مانند ابر بهار گریه می کردند . الناز همیشه واقعیت و رویا را در هم می آمیخت.باورش نمیشد همه ی این ها در خواب دارد اتفاق می افتد . از اتاق خارج شد و به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند و از خواب یا بیدار بودنش مطمئن شود چرا که اگر در رویا بود وقتی به صورتش آب می زد آن حس خنکی و نشاط به او منتقل نمی شد . شیر آب را باز کرد . دستش را به سمت آب که مانند آبشاری از شیر به پایین می ریخت برد. اما دلش نمی آمد که دستش را زیر آب ببرد . نمی خواست باور کند که همه آنها خواب و خیال است . تصمیمش را گرفت. دستش را زیر شیر برد . هیچ حسی نداشت . رویا بود . آهی کشید و گفت : همش رویا بود .

دستانش را روی صورتش گرفت. اشک هایش را با دست ها و دست هایش را با دامنش پاک کرد و از در خارج شد . این بار وسط ساحل دریایی بی کرانه بود . ساحل، خالی و ساکت بود . تا جایی که چشم کار می کرد ساحل بود و دریا . بکر بکر . هیچ خانه و تاسیساتی دیده نمی شد .یعنی دست ویرانگر انسان ها به آنجا نرسیده بود. شاید هم لطف کرده و آنجا را به حال خودش واگذار کرده بودند. آهی کشید و گفت : کاش از حامد خداحافظی کرده بودم. پشت سرش را نگاه کرد .دورتر پسری با موهای قهوه ای و قد بلند با مایو روی شن ها دراز کشیده بود . بدنش به خاطر روغن زیتونی که به تنش مالیده بود برق می زد . عینک دودی ری بنی به چشمانش زده بود و داشت آفتاب می گرفت . نزدیک تر که شد او را شناخت . شروین بود . دوست پسر خیالیش که او را برای خودش ساخته بود. تمام ویژگیهای را که دوست داشت در او قرار داده بود.مهمتر از همه اینکه مال خود خودش بود. غیرتی ، مهربان ، شوخ ، آن تایم ،جدی و... هرگاه هم آن شخصیت خیالی از خود ویژگی ای نشان می داد که آن را دوست نداشت آن را عوض می کرد و به خنده می گفت : حالا ماه شدی . به سمت او دوید و روی او پرید، پسر جیغ خفه ای زد و او را در آغوش گرفت و گفت : بالاخره اومدی ؟ خیلی منتظرت بودم. الناز چرخید و روی شن های نرم ساحل کنار او دراز کشید و بعد از مکثی طولانی گفت : ببخشید که زیاد منتظرت گذاشتم عشق ابدی من .

دختر و پسر ساعت ها با هم زیر نور آفتاب که عاشقانه به آنها می تابید به هم نگاه کردند . انگار خدا آنها را آفریده است که فقط به هم نگاه کنند و بعد هم با این دنیا وداع کنند و بروند. این بار شروین گفت : گرمت نیست تو؟ برات مایو آوردم .ورش دار برو تو اون رختکن بپوشش . و با اشاره دست به رختکنی سبز رنگ که وقتی او به آنجا آمده بود اصلا وجود نداشت اشاره کرد . بلند شد و به سمت رختکن رفت. در عالم رویاییش این اتفاقات طبیعی بود . به سمت رختکن رفت . در را باز کرد و به داخل قدم گذاشت . دور و برش را خوب نگاه کرد تا مطمئن شود حیوانی چیزی آنجا نیست تا او را نیش بزند . آخرین بار ماری سیاه او را نیش زده بود و وقتی از خواب پریده بود در همان ناحیه احساس سوزش عجیبی کرده بود .بار دیگر لباس هایش را داخل رختکن گذاشته بود و وقتی که بازگشته بود راسویی لباس هایش را باخود برده بود. لباس هایش را از تنش در آورد .مایو اش را از روی لبه ی رختکن برداشت .نگاهی به مایواش انداخت. گفت : امروز می خوام بترکونم . تمام لباس هاش را همانجا گذاشت و مایو اش را. از در رختکن بیرون آمد . برهنه . دوباره پاهایش روی سطح شطرنجی آن اتاق جادویی بود . چند ثانیه ای به دور و برش نگاه کرد قفسه ها همه خالی بودند . درِ رختکن آرام آرام داشت بسته میشد . نگران شد. گفت : فک کنم دیگه وقت بیدار شدنه . به سمت در پیله دوید اما در غیب شده بود. تنها 3 دیوار ، یک در و بدن عریان او . به سمت در پرواز دوید اما دیگر دیر شده بود . در بسته شد و جای آن را دیواری سفید گرفت . او در رویایش زندانی شده بود .

در آن تنهایی و سکوت، ذهنش پرواز کرد. به اتاقش رفت . جعبه خالی مسکن روی میزش را دید و لیوان خالی را . جسمش بدون او روی تخت دراز کشیده بود . نزدیک تر رفت . ترس در چهره اش نمایان بود . دلش برای دنیای واقعی با همه آن بدبختیهایش تنگ شده بود. خواست که برگردد . به بدنش نزدیک شد اما نیرویی او را به داخل اتاق سفید پرت کرد. دیگر دیر شده بود..

سید مهدار بنی هاشمی

پی نوشت: این داستان رو خیلی وقت پیش نوشتم فک کنم. یادش بخیر اون موقعا بیشتر تو حال و هوای داستان کوتاه نویسی بودم. اگر تا آخر خوندید داستانمو، نظرتون رو برام بنویسید! ممنون ...


داستان کوتاهدوست پسرداستانحال خوبتو با من تقسیم کندختر پسر
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید