برادرم آغشته به کَره‌ی بادام زمینی متولد شد!(2)

زندگی، چهره ی متفاوتی را رو کرده بود؛ چهره ای با ماسکی مضحک مانند یک دلقک.
این حقیقت که محبوبیتِ بی قید و شرطِ خود را به کله ی کچل آن پسرک باخته بودم، خونَم را در رگ هایم میخشکاند.
و پس از آن، حقیقت آزاردهنده ی دیگر: عذاب وجدان های بیدار و حسرت های رو به فنا.
نمی‌توانستم بار سنگین گناه را در لباس زیر برادرم پنهان کنم. نمی‌توانستم وجدان را، عذاب آلود و مسموم، بجوشانم و در حلقش بریزم.
شاید بشود او را برای گریه های شبانه اش، جیغ های گوش خراش و تصاحب محدوده ای فراتر از قلمرو تعیین شده اش، مقصر دانست؛ اما برای حضورش، حضور زیبا و خنده دارَش، نمیشود.
نه، او به راستی معصومانه بیگناه و از هر تقصیر، به دور بود و نمی‌توانستم چیزی را جز بوی تعفن، بر گردنش بیاندازم.
این همان چیزیست، که هرگز حرفش را نزده بودند.
همواره همه چیز بر سرِ نفرت بود و هیچ تک فرزندی نگفته بود با عشقی که بی‌هوا و بی اختیار، در آدمی رخنه میکند، چه باید کرد.
گرچه تولد برادرم، زندگی را تا مدتی به کامِ من سخت کرد، اما او چیزی بیش از ننو و قنداق و سردرد به خانه مان آورد.
توله گرگ، از همان ثانیه های ابتدایی، با آغاز ویار بادام زمینی وارداتی، جای پای خودش را در خانه تثبیت کرد، و بیرحمانه_ آنقدر بیرحمانه که یک پسر بچه ی شیرخواره میتواند باشد_ سلطنت را با انگشتان فسقلیِ مکیده شده اش، در مشت گرفت.
در سلطنت جدید، مادر نسبت به‌ من بی مِهر نشده بود، بلکه از یاد بُرده بود مهری بورزد و پدر نیز... خب پدر، درگیری با خرج و مخارج برای او کفایت میکند تا به عنوان ابراز عشق، جوابگوی نیازهای ما باشد.
به هر حال، من تسلیم شده ام.
تسلیمِ پیروزی ناخواسته ی وروجک برادرانما.
هرگاه به عربده هایش گوش میدهم، گویی خدایان بر سرِ قدرت در نزاع اند.
هرگاه به چشمان همواره خسته اش نگاه میکنم، مثل آن است که به تماشای آخرین فصل از گیم اف ترونز نشسته باشم.
و دستان مشت کرده اش، که با هر جنبش مرا تحقیر میکند.
او قدرتمند بود و من در مقابل توانایی های او سر فرود آوردم. در مقابل خِس خِس ها، تاتی تاتی ها، و عرعر ها.
چه میتوانستم بکنم؟ پستونکش را در توالت فرو ببرم یا پودر بچه را در انباری پنهان کنم تا پاهایش با ادرار خودش بسوزد؟ ادراری که تمامی ندارد؟
باید او را دوست میداشتم: برادر مچاله، سرکش، دزد، بدخوراک، خنده دار، ترسو، کنجکاو، متعجب، ریقو و خوابالوی خودم را.
و دوستَش داشتم، نه به آن دلیل که چاره ای جز آن وجود نداشت_ هرچند که به راستی چاره ی دیگری پیشِ پایم نبود_ بلکه به آن دلیل که توان مقاومت را در خود نمیدیدم.
او کوچک بود، و این کوچکی عادلانه نیست!
او زیبا بود، زیبا و شاد و شنگول.
و او، خب... او (یک جور هایی) متعلق به من بود؛ و این (یک جور هایی) شگفت انگیز است، نه؟
او با تماشای اخم های در هم رفته ام میخندد، مثل آن که برای تفکیک خشم و رضایت از یکدیگر، کمی نادان باشد.
او مانند بچه غاز ها، اردک ها یا کاکایی های سرخوش، دنبالم به راه می‌افتد؛ بی توقع و بی حیله.
او شیطنت میکند، اما شیطان نیست.
خرابکاری میکند، اما خرابکار نیست.
و کودکانه عشق میورزد، گرچه عاشق نیست...
آه لعنتی!
باشد؛ من تسلیم تو هستم، تسلیمِ برتری بچگانه ی تو، و تسلیم همه ی چیز های دیگرِ تو، جنگجوی آغشته به کره ی بادام زمینی.

دوستدار شما

برادرم آغشته به کَره‌ی بادام زمینی متولد شد، قسمت اول:
https://vrgl.ir/cw4fv