تنها پنج‌دقیقه:)!


بسم‌اللّہ‌الرحمن‌الرحیم

تنها پنج‌دقیقه:)!

با ترس از خواب می‌پرم...
صدایش در گوشم اکو می‌شد:
فقط پنج‌دقیقه فرصت داری!
فرصت کم بود برای صحبت با خانواده‌ام.
برای صحبت و حلالیت طلبیدن از تک‌تکشان حداقل ۲ساعتی وقت لازم بود اما حال، پنج‌دقیقه بیش فرصت نداشتم...
گوشی را از روی میز برمی‌دارم.
دلم می‌خواهد ازهمه سر موقع خداحافظی کنم، اما امکان‌پذیر نیست!
در تک‌تک گروه‌های دوستانه و فامیلی تنها دوکلمه‌ی "حلالم کنید" را ارسال می‌کنم.
حتی استوری هم گذاشتم تا اگر کسی داخل گروه‌ها نیست، ببیند.
به ساعت‌دیواری‌ام می‌نگرم، تنها ۴دقیقه با مرگ فاصله دارم...
فکر یک‌نفر حتی در مواقع مرگ رهایم نمی‌کرد.
با این‌که بلاک بودم، ولی باز روی تماس فشردم و منتظرِ شنیدنِ دوباره‌ی صدایش شدم.
- الو؟!
با شنیدن صدایش کمی مکث کردم.
- الو؟! صدای منو دارید؟
رسمی حرف زدنش قلبم را به درد آورد.
در حال که سعی بر کنترلِ بغضم داشتم، گفتم:
+ حلالم کن! فقط همین....
- حالت خوبه؟ چی میگی؟
بغضم را فرو دادم:

+ الان وقت برای توضیحش ندارم... فقط ببخش منو اگه بعضی‌وقتا خیلی غر زدم. الان... الان که رفتی جمکران، میشه برام دعا کنی؟
- اوهوم...ولی چرا؟ تو خیلی‌وقته برای من تموم شدی..!
- لطفا دیگه بهم زنگ نزن...
قبل از این‌که کلمه‌ای ادا کنم، تماس قطع می‌شود.
آری؛ درست می‌گفت!
خیلی وقت پیش برایش تمام شده بودم، اما من بامعرفت بودم و ماندم، و او رفت...
و تماس پشت تماس...
دوستان و اقوام کنجکاو بودند برای دانستنِ ماجرا.
از بین سیلی از تماس‌ها، تنها به یکی پاسخ دادم.
- الو؟ حالت خوبه؟
با هق‌هق می‌گویم:
+ منو ببخش... به خانوده‌ام هم بگو حلالم کنن... و البته بقیه‌ی دوستام... فرصت نداشتم برای این‌که به خودشون بگم..!
- نمی‌خوای بگی چی‌شده؟ داری نگرانم می‌کنیا!
+ چیزی...نیست.
جایی خوانده بودم که آدم‌ها به کسی که خیلی دوستش دارند، می‌گویند مراقب خودت باش!
به همین قصد لب‌تر کردم و با صدایی لرزان گفتم:
- خیلی... مراقب... خودت...باش:)
نفسم هرلحظه تنگ‌تر از قبل می‌شود و
گوشی از دستم به زمین می‌افتد.
کاش فرصت داشتم برای خداحافظی با همه...
در این لحظه تنها دل‌خوش بودم به کسانی که به یاد غم‌هایشان اشک ریختم و دعایشان بدرقه‌ی راهم بوده است.
نفسم دیگر بالا نمی‌آید...
دوست‌دارم حتی آخرین لحظه‌ی زندگی‌ام را هم با یاد مادرم شیرین کنم:
یا...فاطمه...زهراۜ...
قطره‌اشکی روی گونه‌ام می‌چکد؛
و بلاخره قلبم آرام می‌گیرد!
چشمانم روی هم قرار می‌گیرد.
سبک شدم، همچو قاصدکی معلق در هوا.
ناکام ماندم در رسیدن به رویاهایی که این مدت عمرم برایشان زمینه‌سازی کردم.

چه روزی‌است!
کسی که بیشتر اذیت می‌کرد، بیشتر اشک می‌ریزد.
کسی که هیچ‌وقت تمایلی به دیدنِ من نداشت، حال به دیدن جسدم آمده.
کسی که حتی یک سلام نمی‌کرد، امروز آمده برای خداحافظی!
عجب روزی‌ست آن روز؛ فقط من نیستم:)))

#بانوی‌بی‌نشان

کپی پیگردالهی دارد..