تنها...(3)

هنوز حرفش تموم نشده بود که یه صدای بلند از اشپزخونه اومد...

این عکس پسته و ربطی به الان داستان نداره:/
این عکس پسته و ربطی به الان داستان نداره:/

هممون داشتیم از ترس میلرزیدیم ، دستای همو گرفتیم و اروم از روی تخت بلند شدیم

در اتاقو با پام زدم که باز شه که یهو صدای دینگ بلندی اومد و هممونو زهرترک کرد جوری که دو متر پریدیم هوا...

ساتو* عه چتونه؟ از گوشی من بود :/

_تو هم با این گوشیت که بی موقع پیام میده

میا+ گوشی پیام نمیده :/

_حالا توهم:/

*بچه ها دارن تو دیسکورد اسپم میکنن

_اطلاع بده بگو ما در طی یک عملیات ترسناکیم:/

ساتو گوشیشو گذاشت تو جیبش و همه دوباره برگشتیم بیرون اتاقو نگاه کردیم

_بچه ها من میترسم

*منم

+همچنین

اروم رفتم سمت در و بیرونو نگاه کردم هیچی جز تاریکی نبود

_بچه ها ولش کنیم بگیریم بخوابیم

*منم موافقم

بعدشم با اکثریت آرا رفتیم گرفتیم خوابیدیم

فردا

_بزار بخوابم

*گمشو بابا از روی تخت من بلند شو

_نمخوام

و به پهلو برگشتم

*مامانننن پری بیدار نمیشهههههه

_ای درد خفه شو اه

*هر وقت تو پا شدی

بعد هم اهنگ روشن کرد و تا ته زیاد کرد:

f*ck princes i'm king
Bow down and kiss on my ring
Being a bitch is my kink
What the fuck else did you think?
Fuck a princess, I'm a king
Bow down and kiss on my ring
It's gonna hurt, it'll sting
Spittin' your blood in the sink

درحالی که خودمو بزور برمیداشتم و بالشتمم برمیداشتم گفتم

_حالا اگه من اینجا نبودم یه اهنگم تو روز گوش نمیدی

*بر همین که تو اینجایی اصن اهنگ گذاشتم

و در اتاقو پشت سرم بست

تا درو بست صدای اهنگ قطع شد

با دادو در حالی که به سمت اتاقم میرفتم _خر

*خودتی

اروم تر _گاو

*خودتی

اروم تر تر _بز

*نشنیدم چی گفتی ولی بازم خودتی

مامان^پری برو دستو صورتتو بشور بیا ناهار بخور

_ای خداااااااااااااااااااااااااااا

برقا رفت و جفتشون سرشون اومد بیرون و اه وناله شروع شد

_حالا که برقا رفت بزارین من بخوابم

^برقا رفت دلیل نمیشه ناهارم نداشته باشیم تنبل

_ناااااااااااح

^یااااااااااح

_مامان

^یامان!

رفتم تو اتاقم و تمام بالشتو پتو های دستمو ریختم رو تخت که هدفونم رو دیدم، رفتم سمتش برش دارم

_گرفتمت

که یهو یه دست دستمو گرفت و کشید،

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ کشیدم و دستمو از توی دستش کشیدم بیرون

داشتم از استرس میمردم خودمو از تخت دور کردم

همه اومدن تو اتاق

دسته دیگه نبود...!

شوکه شده بودم

نمیتونستم تکون بخورم

انگار به زمین چسبیده بودم

چشمام هنوز روی جایی که اون دست بود قفل شده بود

نمی تونستم خودمو تکون بدم انگار یه تیکه سیمان بودم که خشک شده بود

صدای محوشونو میشنیدم

*پری چیشد؟؟؟؟؟

+پری جواب بدهههه

^پری صدامونو میشنوی؟؟؟؟؟؟

*پریییییی یه حرکتی کن

انگار داشتن تکونم میدادن ولی بدنم اونقدر بی حس شده بود که نمی فهمیدم

@لالایی میخونم برات
بخواب عزیزم
چشماتو ببند
شاید یه روزی
تو بتونی
پیشم بیای
صدات میکنم
تا اون موقع
لالایی
بخواب عزیزم

پشت سرهم این صدا توی ذهنم بود

حس میکردم یکی پشت گوشم نفس میکشه و اینو برام میخونه

#لالایی
بخواب عزیزم..

انگار چشمام داشت بسته میشد که یک لیوان اب یخ روم ریخت

شکه نفس نفس زدم

+پری پری حالت خوبه؟

_اممم

^پاشو بریم تو هال

بعد از کمی ارام کردن من و تعریف ماجرا برای آن ها!

*کم کم دارم میترسم از این خونه

+کم کم ؟

^دخترا حاضر بشین میریم پیش یه جنگیری چیزی،وسایلتونم جمع کنین احتمالا شب خونه ی خاله اینا بخوابیم

رفتم تو اتاق ساتو و لباس اونو پوشیدم دیگه نمیتونستم وارد اتاقم بشم حتی از جلوی درش هم که رد میشدم تمام موهای بدنم سیخ میشد

توی ماشین

چشمامو بستم نفس عمیق کشیدم مث چی ترسیده بودم

همش اون دسته میومد جلو چشمام

دستم کبود شده بود و قسمتی که ناخوناش به دستم خورده بود زخم

ناخونای کثیف درازش...

دست سیاهش که انگار پوسیده بود...

انگشتاش دراز تر از یک انسان معمولی بود...

چشمامو بستمو سعی کردم ذهنمو از موضوع منحرف کنم که مامان گفت:

^پیاده شین همینجاست

وارد شدیم یه باغ بزرگ بود که تهش یک کلبه ی کوچیک بود

یکم که رفتیم ساتو پاش لیز خوردو منو گرفت

_اه مواظب باش خو

*به من چه اینجا لیزه

یهو یه دست سرد رو شونم نشست

& پشت سرم بیاین

نگاش کردم یه پیرزن که با عصا راه میرفت

منو یاد مادربزرگ کوکو مینداخت

مادر بزرگ کوکو اینه(کوکوی ویرگولو نمیگم)
مادر بزرگ کوکو اینه(کوکوی ویرگولو نمیگم)

از همون اول من ترسیدم ازش

احساس میکردم که از بودن ما اونجا راضی نیست

از حرفش اطاعت کردم و پشت سر بقیه رفتم

وارد خونه که شدیم، انگار دیگه حتی نمیخواست سعی کنه احساس ارامش پیدا کنیم?

کلی شمع دور و بر خونه بود

با کلی تسبیح و حتی گردنبند مسیح :| (اون مسیح که ویرگولیه رو نمیگم :/)

& برین تو این اتاق

نگو اصلا این جنگیره نیست که ?

وارد اتاق که شدیم یه زنه بود روی صندلی پشت میزش داشت چندتا ورقه ی کاغذ رو نگاه میکرد

حالا نه اینشکلی ولی خو:/
حالا نه اینشکلی ولی خو:/

ما که وارد اتاق شدیم نگاهمون کرد و بلند شد و با گرمی سلام داد و خودش رو معرفی کرد

%سلام خوب هستین؟ من سونیا ....(فامیلشه?) هستم لطفا سونیا صدام کنین ؛خواهش میکنم بشینین، خب قضیه چیه؟

من تمام قضیه رو دوباره براش تعریف کردم و اون با دقت گوش میداد

%باید به خونه اتون سر بزنم

^میتونین همین الان بیاین؟

%البته الان کاری ندارم

و پاشد ،ماهم پشت سرش پا شدیم

اونم وارد ماشین شد و باهم به سمت خونه رفتیم

وارد خونه که شدیم برقا اومده بود

بیشتر چراغا روشن بودن

رفتیم داخل

#بیشترین اتفاقات کجا افتاده؟

_توی اتاق من

و به سمت اتاقم راهنماییش کردم

به زیر تخت اشاره کردم _اونجا یه دست دستمو گرفت

@بخواب لالایی
دختر عزیزم
چشماتو ببند
لالایی میخونم برات

دستمو رو گوشام گرفتم که دیگه نشنوم

ولی انگار صدا توی مغزم بود

چشمامو که باز کردم دیدم سونیا داره شوکه نگام میکنه و میره عقب

گوشامو نگه داشته بودم و سعی میکردم صداشو نشنوم

تمام چراغا روشن خاموش میشد

احساس میکردم زمین داره میلرزه

که یهو دیدمش؛

روی تختم بود...


پ.ن:بالاخره بعد سالهاااااااااااااااااا