داستان کوتاه

*بابا جون به صفحه ی تلویزیون خيره شده بود و غرق در زندگی ماری شده بود .*عروس جوانی که از رفت و آمد زیاد خانواده همسرش خسته و آزرده شده بود. بیشتر وقتها ، از سر کار که برمی گشت قبل از هر استراحت یا خستگی در کردنی ،باید به دور همی شب فکر می کرد .شامی تهیه می کرد و اگر چیزی در خانه کم و کسر بود با همسرش تماس می‌گرفت تا سرراهش  خرید کند .به هر زبانی گفته بود خانواده *همسرش به خود نگرفته بودند که آنها نیاز به استراحت دارند ؛ همین بود که تصمیم گرفت حرکت اعتراضی نشان دهد. شاید که به نتیجه برسد .

جام های خالی بستنی را که از روی میزهای عسلی جمع کرد ،همه را در سینی گذاشت و آرام به طرف آشپزخانه رفت .به چهار چوب در آشپزخانه که رسید ،عامدانه سینی را به دیوار کوبید و رهایش کرد .صدای بلندی در خانه طنین‌انداز شد و همه را از جا پراند .ماری کنار در ایستاد .نگاه خسته اش را به آنها دوخت و مظلومانه گفت :

چیزی نیست .از دستم افتاد .فشار کارم زیاده . اشک در چشمانش نشست و مشغول جمع کردن تکه های شکسته جام ها از روی زمین شد .

بابا جون به صفحه خيره بود .اعصابش از ماری خورد شده بود .زیر لبی اورا به فحش گرفت و کانال تلویزیون را عوض کرد. صدای گوشیش بلند شده بود .گوشی را که روشن کرد ،صدای غمگین پسرش در گوشش نشست که گفت:

حالش خیلی بده ! دکتر گفته هرچه زودتر باید عمل بشه .

بغض به گلوی بابا جون چنگ انداخت .چشمانش پر از اشک شد و گفت :بچه ی سه ماهه؟؟

پسرش بی جواب اشک ریخت و بابا جون بی صداتر از او در خود شکست .تماس را که قطع کرد ،بارها و بارها آرزو کرد ای کاش خودش درد بی درمان گرفته بود ، اما این نوزاد سه ماهه نیازی به عمل نداشت . همسرش که از راه رسید و خبر را شنید ،بی تاب تر از باباجون شد .عصر غمگین و بی قرار به خانه ی پسرشان رفتند .بیتا ،همسر پسرش ، با روی گشاده آنها را  پذیرفت . حالش خوب نبود .چشمان و نوک بینی قرمزش حال خرابش را فریاد می زد .فردا صبح قرار بود کودک سه ماهه اش را بیهوش کنند .پذیرش بیماری او یک طرف ،تصور دردی که فرزندش باید تحمل کند ،سوزنهایی که برای پیدا کردن رگ های ظریف و نازک او دستش را کبود می کردند، هم یک لحظه نمی گذاشت آرام باشد ،اما باباجون و مادر که برای دل گرمی آنها آمده بودند را گرم پذیرفت .آمده بودند که شب را پیش آنها بمانند و صبح با هم به بیمارستان بروند .

خواب به چشمان بیتا راهی نداشت اما احساس کرد ،سن و سالی از مهمانانش گذشته و تاب بی خوابی ندارند .رعایت حال آنها ،به رختخوابش رفت اما تا صبح فقط در رختخواب غلتید و اشک ریخت و دعا کرد .صبح که مهمانانش برخواستند از رختخواب بیرون آمد .بر حسب وظیفه میز صبحانه را چید و از روی ادب کنار آنها نشست؛ اما هر لحظه سردی و تیزی  تیغ جراحی را  روی پوستش احساس می کرد و قرارش از دست می رفت .

لقمه ای از گلویش پایین نرفت .فقط یک استکان چای .صبحانه که خورده‌ شد ،استکان ها و وسایل میز را در سینی گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت .پا که در چهارچوب آشپزخانه گذاشت ،بی حواس قدم بزگی برداشت .لبه ی آستینش به دستگیره ی در گیر کرد و او را محکم به عقب برگرداند .تا به خود بیاید ،به در آشپزخانه کوبیده شد و سینی از دستش رها شد .از زمین و زمان برایش می بارید . به در آشپزخانه تکیه داد و بی هوا بغضش شکست .

عمل با موفقیت انجام شده بود و دکتر از نتیجه راضی بود .حال *نی نی خوب شده بود و دوباره می خندید و قهقهه می زد ؛اما هنوز باباجون و مادر به دیدنش نیامده بودند .از همان روزی که از بیمارستان رفته بودند ،دیگر برای دیدنش نیامده بودند .تلفنی احوالش را پرسیده و قربان صدقه اش رفته بودند .

نی نی رو ی زمین خوابیده و لبخند زنان دست و پا می زد .بیتا گوشی به دست کنارش نشست .دمی که با او خندید شماره ی خانه ی باباجون را گرفت. باباجون که گوشی را برداشت ،بیتا لبخند به لب با لحن کودکانه ای گفت :

بابا جون ! چرا دیگه به دیدنم نمی یای؟؟

باباجون سرد گفت : خر که نیستیم دخترم ! اون روز که سینی استکان ها رو دم در آشپزخونه زدی زمین ،متوجه منظورت شدیم  . نیازی به شکستن چیزی نیست .می دونیم خوش نداری کسی بیاد خونه تون .

بیتا کیش و مات شده بود .خیره به تلفن ،هیچ حرفی به زبانش جاری نشد .