رادیو اکتیو قسمت 3


"توماس سایمونز به قتل رسیده."با این حرف،غار برای چندلحظه در سکوت مرگباری فرو رفت.سکوت از ترس،وحشت و شوکه شدن،از چیزی که هیچکس تابحال آنرا جز در اخبار و فیلم های پلیسی نشنیده بود.اولین کسی که جرئت کرد صحبت کند،ماروین بود که گفت:"شوخی میکنی."و بعد غار مثل بمب از همهمه منفجر شد."چییییی؟!؟"

"مزخرف میگه"

"ی…یعنی میگی یه قاتل اینجاست؟!"

"شاید خود کشی کرده."

"توماس سایمونز احمق بود.من که میگم برای همه مون بهتر شد."

سر ها به طرف کسی برگشت که این حرف را زده بود.ریموند شانه بالا انداخت:"خب مگه چیه؟اون کاملا اسکل بود.غیر از اینه؟شاید باید از قاتل تشکر کنیم."جو و جیک و وایت و ماروین و مانیکا به هم نگاه کردند.اسکات گفت:"چی؟!منظورت چیه؟اون کشته شده!میفهمی؟"ریموند دست هایش را تکان داد: "خب،ببین،آره.میفهمم.بَده.اما شاید نه اونقدرا.منظورم اینه که اون فقط کار رو کند میکرد.هوم؟"مضطرب خندید.دونالد ؛ یکی از کارگر های آزمایشگاه گفت:"همچین بدم نمیگه."ماروین فریاد زد:"دیدین؟؟!اون داره به همه خیانت میکنه و تلاش میکنه نیرو جذب کنه!مگه نه لعنتی؟!"مانیکا اخم کرد:"جااان؟؟!!بابا تو با ریموند مشکل ناموسی داری!"ریموند یک قدم عقب رفت:"داری میگی من قاتل توماسم؟؟!"ماروین جلو رفت و گفت:"قسم میخورم قاتل خودتی!!"وایت شانه های او را گرفت و او را عقب کشید:"خونسرد باش ماروین"ماروین دست های او را پس زد:"اگه همین الان نکشینش تک تکتون رو قتل عام میکنه!قسم میخورم!"ریموند گفت:"اونطوری که تو قاتل میشی!اصلا نکنه خودت کشتیش؟!"ماروین غرید:"مزخرف تحویل من نده!تو کشتیش.قسم میخورم."وایت گفت:"قسم خوردن رو بس کن."مانیکا داد زد:"هی!اینجا کشتارگاه نیست که میخواین برای اینکه بقیه نمیرن همدیگه رو بکشین!"اسکات فریاد زد:"شما دارین با هم بحث میکنین در حالی که یه قاتل اینجاست و داره ول میچرخه!فکر نمیکنین بهتره بجاش همفکری کنیم؟”دونالد گفت:”ساکت شو.تو همیشه مزاحمی اسکات.صبر کن ببینم…اصلا شاید اسکات اون‌ کشته!مگه خودش نبود که بهمون خبر داد اون مرده؟از کجا میدونست؟"اسکات جا خورد:"هِه؟؟!!بابا من بهتون خبر دادم! حالا خودم متهم شدم؟؟چرا؟"چند نفری سر تکان دادند."حتما خودشه"

"آره اون بوده"

"کاملا واضحه"

اسکات گفت:"اصلا چرا باید قاتلی که کسی رو کشته خودش خودش رو لو بده؟احمقه؟!"مانیکا گفت:"میتونی برای اینکه لو نری اینکارو بکنی.خیلی منطقیه"ریموند گفت:"شاید با ماروین همکاره؟شاید باهم برنامه ریختن انگشت اتهام رو به سمت من بگیرن؟"ماروین گفت:"نه خیر!من اصلا چرا باید کسی رو بکشم؟"گراهام دستهایش را محکم بهم کوبید:"ساکت باشید!همه ساکت باشید!اینجوری هیچی درست نمیشه.باید خونسرد باشید."جو گفت:”عالیه…حالا نه تنها توی یه غار آهکی گیریم،بلکه یه قاتل دوست داشتنی هم پیشمونه.”گراهام اضافه کرد:"و غر هم نزنید."کلارک که یکی از دیگر کارگران بخش آزمایشگاه بود،ناگهان نفسش را تو کشید:”ص…صبر کن…نکنه که اون قاتل…”مانیکا با ناباوری گفت:”بیخیال…نه…”همه دوباره ساکت شده بودند و به یه نفر نگاه میکردند: رئیس با ابهتشان.گراهام اول سالن را با گیجی از نظر گذراند و بعد با صدایی آهسته گفت:”اممم…من؟!”همه فقط خیلی آهسته سر تکان دادند.گراهام با حالتی محتاطانه گفت:”البته که نه…”سعی کرد دوباره کنترل اوضاع را بدست بگیرد”خیلی خب.ببینین.میدونم ترسیدین.اما فقط با اتهام زدن نمیشه…”وایت در حالی که از ترس صدایش میلرزید گفت:”رئیس…لطفا بهم بگین که…حقیقت نداره…”گراهام با لحنی حق به جانب و دست به سینه گفت:”نداره.حقیقت نداره.چرا چرت و پرت بهم میبافین؟”جو گفت:”اینجوری نمیشه.”همه به او خیره شدند.جو سرش را بالا گرفت:”ما نیاز به برگزار کردن جلسه داریم.”گراهام دستهایش را بالا برد.”خیلی خب جو.فکر نمیکردم اینو بگم اما موافقم.”


چند دقیقه بعد همه در یک دایره روی زمین نشسته بودند،بجز گراهام که دست به سینه در جایی که باید می نشست، ایستاده بود و مانیکا که کنار گراهام ایستاده بود.برای گروه CA_12_60 ،اگر شرایط انقدر حیاتی و وخیم نبود احتمالا یاد بازی مافیا می افتادند و خنده شان میگرفت،اما هیچکس در آن مخمصه به چنین موضوعات ساده انگارانه ای فکر نمیکرد.مانیکا تازه جنازه را وارسی کرده بود و معلوم شد قاتل توماس را خفه کرده،که اصلا حقیقت شیرینی نبود.گراهام گفت:”خببب…انگیزه قتل؟”مانیکا برگشت:”فکر میکنم شاید با خود توماس مشکل داشته؟” گراهام گفت :”امیدوارم واقعا نظر خودتو بگی.واقعا نظر خودت اینه؟”مانیکا گفت:”در واقع…نه.فکر میکنم قراره هممون رو بکشه.”یکی از کسانی که او نمیشناخت گفت:”مرسی واقعا.فکر کردی با این چیزا به ما دل گرمی میدی؟”مانیکا اخم کرد.گراهام گفت:”این مسئله مهمی نیست.مسئله مهم اینه:کی اونو کشته؟”جو فریاد زد:”این مسئله که خودمون هم میدونیم!” جِیک گفت:”و کسی که قاتله رو باید بکشیم”اسکات با کف دست توی پیشانی اش کوبید.گراهام گفت:”اینم یه حرفیه.اون شب کجا بودین؟”جو گفت:”هه!بازجویی شروع شد.” گراهام با فاصله دو ثانیه گفت:”غر نزن.و گرنه تورو بعنوان قاتل اعلام میکنم.”جو سرش را به چپ و راست تکان داد وگفت:”من فقط اون شب خوابیدم.کسی شک داره؟”مانیکا گفت:”من دارم”جو داد زد:”چی گفتی؟!”گراهام گفت:"داد نزن جو.به کی مطمئنی مانیکا؟"مانیکا به تمام افراد حاضر در آنجا نگاه کرد و بعد از اینکه متوجه شد نمی تواند شخص مورد نظر را پیدا کند،اسم شخص مورد نظر را گفت:"ازونجا که من کلا به آدم های ساکت بیشتر اعتماد دارم،اممم…من فکر میکنم تنها کسی که نمیتونه قاتل باشه وایته…چونکه خیلی بچه مثبته."وایت نفسش را بیرون داد."تعریف برداشتش میکنم."گراهام گفت:"فکر کنم اگه هرکسی یه نفرو انتخاب کنه،تشخیص قاتل راحت تر میشه.مگه نه؟"دونالد گفت:"خب،جون یه نفر در ازای نجات بقیه"و همان لحظه ماروین دست انداخت و یقه ی ریموند را گرفت و صورتش را به صورت او چسباند"حواسم کاملا بهت هست هم تیمی قاتلم"


بعد از مشخص شدن گروه ها،تمام افراد سر کارشان برگشتند و در سکوت خسته کننده ای کارشان را تمام کردند.همه منتظر بودند تا ببینند آن شب چه اتفاقی میفتد.میشد حدس زد که هیچکس قرار نیست خوابش ببرد.اما مانیکا قبل از اینکه برود و بخوابد وایت را کنار کشید،در واقع دلیل اصلی این کار کشف نسبتا ترسناکی بود که بین کار به ذهنش رسیده بود"وایت،گوش کن."وایت اول نصفه نیمه جیغ زد و بعد با دیدن مانیکا نفسی راحت کشید"اوووف.یه لحظه فکر کردم قراره ..."مانیکا وسط حرف او پرید"وایت!خفه شو و گوش کن!این نقشه گروه های دونفره یه چیزیش میلنگه."وایت گفت:"میلنگه؟یعنی چی؟"مانیکا با اضطراب گفت:"یعنی این عملا یه گل برای قاتله.اون میتونه برای مخفی کردن خودش همگروهیِ..."وایت گفت:"نه...صبر کن...نگو اون ممکنه همگروهی یه نفر دیگه رو بکشه..."

و دقیقا یک ساعت بعد،قاتل با یک چاقو به همین قصد رو به روی قربانی اش ایستاده بود...

ادامه دارد...