فصل دوم (روزی،روزگاری)

 با وحشت چشم باز کردم و مانند ماهی بیرون   افتاد ه از تنگ آب دهانم را برای بلعیدن هوا ، باز و بسته می کنم چشمانم هنوز با ترس به نقطه تاریکی باز و گره خورده بود .بااینکه پاییز بود و هوا بشدت سرد،اما تمام بدنم خیس از عرق شده بود ،بعداز چند بار دم و باز دمی عمیق ،نگاهم روی کودک غرق در خوابم سر خود ،و لبخند نصف نیمه ای به این عروسک کوچکی که این روزها تنها خوشی و تنها هم دمم بود زدم .و آرام از کنارش فاصله گرفتم .آهسته پرده سالن را کنار زدم و به مسیر پله ها که نور مهتاب روشنش کرده بود خیره شدم .به یاد قسمتی از خوابی که چند لحظه پیش دیدم افتادم .و فورا برای فرار از خیال سرم را به طرفین تکان دادم .صدای قاری قرآن از مسجد که بلند شد کمی فقط لای پنجره را باز کردم تا هم صدای دلنشین مؤذن موقعه اذان را بشنوم و هم کمی از حرارت جسم گر گرفته ام کم شود ،یادش بخیر همیشه وقت نماز پدرم بالای سرم می نشست و با نوازش موها و صورتم مرا از خواب بیدار می کرد ، و چه شیرین بود قبل از طلوع آفتاب باهم مسافت زیادی را پیاده روی می کردیم و در نهایت با خرید یک نان سنگک برشته به منزل باز می گشتیم،و من اینگونه عاشق نماز های صبحی که پدرم بیدارم می کرد شدم. بعداز بستن پنجره و وضو گرفتن سجاده ام را از گوشه طاقچه برداشتم و قامت بستم .نمازم که تمام شد به سراغ کارتون های خالی گوشه سالن نگاه کردم دیروز بعداز کلی دوندگی توانسته بودم از طریق سایت یه کار در منزل پیدا کنم.کارش زیاد سخت نیست .بسته بندی میوه های خشکشده ،که دسمت مزد آن بستگی به اندازه کارو سرعت انجامش داره
با وحشت چشم باز کردم و مانند ماهی بیرون افتاد ه از تنگ آب دهانم را برای بلعیدن هوا ، باز و بسته می کنم چشمانم هنوز با ترس به نقطه تاریکی باز و گره خورده بود .بااینکه پاییز بود و هوا بشدت سرد،اما تمام بدنم خیس از عرق شده بود ،بعداز چند بار دم و باز دمی عمیق ،نگاهم روی کودک غرق در خوابم سر خود ،و لبخند نصف نیمه ای به این عروسک کوچکی که این روزها تنها خوشی و تنها هم دمم بود زدم .و آرام از کنارش فاصله گرفتم .آهسته پرده سالن را کنار زدم و به مسیر پله ها که نور مهتاب روشنش کرده بود خیره شدم .به یاد قسمتی از خوابی که چند لحظه پیش دیدم افتادم .و فورا برای فرار از خیال سرم را به طرفین تکان دادم .صدای قاری قرآن از مسجد که بلند شد کمی فقط لای پنجره را باز کردم تا هم صدای دلنشین مؤذن موقعه اذان را بشنوم و هم کمی از حرارت جسم گر گرفته ام کم شود ،یادش بخیر همیشه وقت نماز پدرم بالای سرم می نشست و با نوازش موها و صورتم مرا از خواب بیدار می کرد ، و چه شیرین بود قبل از طلوع آفتاب باهم مسافت زیادی را پیاده روی می کردیم و در نهایت با خرید یک نان سنگک برشته به منزل باز می گشتیم،و من اینگونه عاشق نماز های صبحی که پدرم بیدارم می کرد شدم. بعداز بستن پنجره و وضو گرفتن سجاده ام را از گوشه طاقچه برداشتم و قامت بستم .نمازم که تمام شد به سراغ کارتون های خالی گوشه سالن نگاه کردم دیروز بعداز کلی دوندگی توانسته بودم از طریق سایت یه کار در منزل پیدا کنم.کارش زیاد سخت نیست .بسته بندی میوه های خشکشده ،که دسمت مزد آن بستگی به اندازه کارو سرعت انجامش داره








*********روزها بی رحمانه سپری می شدن و من تنها به امید کودکم صبورانه مقاومت می کردم ،و کم کم خودم رابا شرایط به وجود آمده وقف می دادم .

منزلی که در آن ساکن بودم یکی از مناطق محروم نشین پایین ،شهر بود .و به قول پدر م میشد گفت دزد و لات،وپسران بیکار بیشتر دیده می شدن.در این منطقه زندگی با همه سختی ها و نداری هایش بیشتر به دلم می نشست،اینکه همسایه ها هوای هم داشتن ،گاهی با پخش نذورات ،گاهی با برگزاری مراسم جشن عزا ،خلاصه انگار یه جورایی همه باهم فامیل بودن مهم نبود از کدام قومیتی هستن،مهم نبود طرف لباسش وصله خورده و کهنه باشه ،اینجا صمیمیت ،و زندگی جریان داشت،بشترین

چیزی که منو خوشحال می کرد .صدای بازی بچه‌ها توی کوچه بود که احساس سرزندگی بهم انتقال میداد ،برخلاف خیلی از آدمهای اون بالا شهری که به دنبال سکوتن و از سر صدای بازی بچه ها توکوچه فراری هستن،اینجا کسی کاری بهشون نداشت .و عصر که میشد صدای توپ بازی فریاد بچه ها تو کوچه بلند می شد و

من عاشق این سر و صدا ها و شادی کودکانه ای هستم که از پرتاپ توپ و گل زدن ها بالا و پایین می پرن ومن گاهی با لذت از پنجره شاهد بازی و هیاهوی انها می نشینم ، و ساعتی غرق می شوم در خاطرت پشت سر گذاشته کودکی هایم