*********روزها بی رحمانه سپری می شدن و من تنها به امید کودکم صبورانه مقاومت می کردم ،و کم کم خودم رابا شرایط به وجود آمده وقف می دادم .
منزلی که در آن ساکن بودم یکی از مناطق محروم نشین پایین ،شهر بود .و به قول پدر م میشد گفت دزد و لات،وپسران بیکار بیشتر دیده می شدن.در این منطقه زندگی با همه سختی ها و نداری هایش بیشتر به دلم می نشست،اینکه همسایه ها هوای هم داشتن ،گاهی با پخش نذورات ،گاهی با برگزاری مراسم جشن عزا ،خلاصه انگار یه جورایی همه باهم فامیل بودن مهم نبود از کدام قومیتی هستن،مهم نبود طرف لباسش وصله خورده و کهنه باشه ،اینجا صمیمیت ،و زندگی جریان داشت،بشترین
چیزی که منو خوشحال می کرد .صدای بازی بچهها توی کوچه بود که احساس سرزندگی بهم انتقال میداد ،برخلاف خیلی از آدمهای اون بالا شهری که به دنبال سکوتن و از سر صدای بازی بچه ها توکوچه فراری هستن،اینجا کسی کاری بهشون نداشت .و عصر که میشد صدای توپ بازی فریاد بچه ها تو کوچه بلند می شد و
من عاشق این سر و صدا ها و شادی کودکانه ای هستم که از پرتاپ توپ و گل زدن ها بالا و پایین می پرن ومن گاهی با لذت از پنجره شاهد بازی و هیاهوی انها می نشینم ، و ساعتی غرق می شوم در خاطرت پشت سر گذاشته کودکی هایم
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر داخل ایستگاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
جلسه خانوادگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
امواج