عمدا دارم به بطالت میگذرانم، عمدا، عمدا.
قصهی رونق و ایران
ایران خانم از دار دنیا یه خونه کوچیک داشت، چندتا تیکه طلا و دو تا بچه.
شوهرش مرده بود. بچه اول ایران خانم، اسمش رونق بود، دومی، اسمش حمزه بود. همه میدونستن، ایران خانم رونق رو خیلی بیشتر دوست داشت، رونق هم همیشه همدم ایران بود.
ایران خانم بد شانسی میاورد، چهل سال بود که بد شانس شده بود، دقیقا از وقتی که حمزه بهدنیا اومده بود.
ایرانخانم وقتی جوونتر بود، اوضاع خیلی خوبی داشت. پولدار و خوشگل بود، شوهرش هم خیلی دوسش داشت؛ برای خودش برو و بیایی داشت. اما کمکم وضع و اوضاعش بد شد، بعد هم شوهرش مرد و وضعش بدتر شد. خونه بزرگش هی کوچیک و کوچیکتر شد، وقتی هم حمزه بهدنیا اومد، خدم و حشمهاش رو دونهدونه مرخص کرد.
حمزه که بزرگتر شد، ایران خانم مجبور شد چند تا تیکه از طلاهاشو بفروشه.
حمزه و رونق تقریبا همیشه با هم دعوا داشتن، حمزه ایران خانم رو اذیت میکرد و رونق جلوش قد علم میکرد، الحق هم که حمزه بچه بدی بود. حمزه بعضی وقتا یادش میرفت که ایران خانم اونو زاییده، نه اون ایران خانم رو، اما رونق خوب بلد بود حمزه رو سرجاش بنشونه. شوهر ایران خانم مرد خوب و زحمتکشی بود، اما حمزه با اونم دعوا داشت. حمزه از پدرش بدش میومد.
همسایههای ایران خانم خیلی بد بودن، از اون همسایههایی که نذری میگرفتن، اما حتی ظرفشو پس نمیدادن.
وقتی وضع ایران خانم بدتر شد، حمزه اتاقش رو به پسر همسایه اجاره داد. ایران خانم خیلی ناراحت شد، ولی چیزی نگفت، فقط آروم پیش رونق گریه کرد.
چند ماه بعد، حمزه چند تا تیکه از طلاهای ایران خانم رو که مونده بود، فروخت و فقط دو تا النگو موند برای ایران خانم. ایران خانم بازم دلش گرفت، اما دوباره چیزی نگفت، فقط آروم پیش رونق گریه کرد.
رونق دلش خون میشد وقتی گریه مادرش رو میدید، ولی تحمل میکرد، یه فرصت دیگه به حمزه میداد.
اما یه روز، دیگه طاقت رونق طاق شد. جونش به لبش رسید. تصمیم گرفت بدبختیهاشونو رو تموم کنه.
رونق پا شد و رفت بالا سر حمزه، بعد هم چاقوشو فرو تو شکمش.
حمزه ریز ریز جون میکند و به سر و صورت رونق چنگ مینداخت.
یه زخم بزرگ افتاد رو پیشونی رونق، ولی درعوض، حمزه مُرد. رونق خوشحال بود، ایران خانم هم همینطور. تنها کسی که از سَقَط شدن حمزه ناراحت بود، پسر همسایه بود، چون دیگه نمیتونست تو اتاق کوچیک خونه ایرانخانم بریزه و بپاشه و مفت بخوره.
بعد از اون، رونق پسر همسایه رو از خونشون بیرون کرد، دیگه هم اجازه نداد ایران خانم طلاهاشو بفروشه.
وقتی رونق اسباب و اساسیه خونه رو عوض کرد، ایران خانم از خوشحالی بال درآورد و رونق رو محکم بغل کرد.
جای اون زخم بزرگ، اما، روی پیشونی رونق موند. رونق هر از چندگاهی رو به روی آینه، زخم رو نگاه میکرد و چشماش پر اشک میشد؛ بعد هم ایران خانم با مهر جای زخم رو میبوسید.
با اینکه همهچیز داشت خوب پیش میرفت، اما رونق همیشه حسرت بهدل چند تا تیکه طلایی موند که حمزه فروخت، هیچوقت هم نتونست پسشون بگیره.
ایران خانم هم نتونست عمر رفتهشو پس بگیره، عمری که سر خرابکاریهای حمزه به باد داده رفت بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و من ، ماه و جزیره (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان، داستان و داستان...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت (پارت ششم )