مهمان های مزاحم

برگرفته از حکایت :

شخصی به عیادت مریضی رفت . بسیار بنشست و نقل ها کرد . در آخر از مریض پرسید : از چه درد می نالی ؟

بیمار گفت از زیاد نشستن تو .


یک روز خبر آمد که اقای اسدیِ محله ی ما وقتی برای سرماخوردگی به دکتر رفته از پله های ساختمان سر خورده و هفت پله را سقوط آزاد کرده است .

بابایم که خبر را شنید دستی به ریش بورش کشید و گفت : باید برویم عیادتش ناسلامتی معتمد محل است .

خلاصه من و خواهرم و برادر کوچکِ فضولم با بابا و مامانم راهی خانه آقای اسدی شدیم و در راه چند کامپوت میوه هم گرفتیم .

وقتی داخل خانه شدیم آقای اسدی با پای گچ گرفته گوشه ای از خانه ی پر از کتابش دراز کشیده بود و چشم های نیمه باز به سقف خیره بود ، پاهای بلندش از زیر پتو بیرون زده بود و من متوجه شدم انگشت های شصتش ناخن ندارند !

جلو رفتیم و سلام کردیم و همه کنار هم نشستیم ، آقای اسدی که انگار خیلی از دیدنمان خوشحال نشده بود لبخندی زورکی روی صورت زردش نشاند و با صدایی خش دار گفت : خوش آمدید


و گردن کشید و سعی کرد از پشت خواهرم که قد بلندی داشت برادر کوچکم را که به کتاب هایش دست میزد را ببیند ،

بابا شروع کرد به حرف زدن و ماهم کمپوت ها را باز کردیم و از خودمان و از آقای اسدی پذیرایی کردیم .

بابا از هر دری حرف میزد از گرانی پراید و مرغ و موز تا اینکه چرا جوان های امروز انقدر بی اراده شده اند . و بعد هم داستانی از پرهیزکاری امام صادق تعریف کرد که فردا ولادتش بود .

بابا حرف میزد و حرف میزد و من روی گچ سفید پای اقای اسدی نقاشی میکشیدم و چشم های خسته آقای اسدی هم درمانده تر از قبل میشد ، تا جایی که بابا شروع کرد به تعریف کردن خاطرات بی پایان سربازی اش و درست همانجا که داشت میگفت :

چشمتان روز بد نبیند آقای اسدی فرمانده مچمان را گرفت و برایمان اضافه خدمت رد کرد اما من و رفیقم ..


درست همینجا بود بود که ناله ای دردناک از ته گلوی آقای اسدی درامد و ناامید به برگه های پاره ی کتاب بوف کور که دست برادرم بود نگاه کرد .

بابا سریع گرفت : چه شده آقای اسدی حالتان خوب است ؟ اورژانس خبر کنم ؟


ناگهان چهره ی همیشه مهربان آقای اسدی مثل یک ببر درنده شد ، ابروهایش را در هم کشید و با فریاد زد :

نخیر آقا حالم خوب است اما اگر کمی دیگر هم بشینید سرسام میگیرم ، پسر دست گلتان هم همه کتاب هایم را پاره میکند


خلاصه ماهم با چهره ای نادم و پشیمان راهی خانه شدیم و لحظه ی آخر هم من و برادرم قوطی های نصفه ی کامپوت را زدیم زیر بغلمان و رفتیم ...