Always the poet, never the poem=))
چند قدم "کلمه"
در پیاده رو راه میرفتم، متوجه اطرافم بودم
صدای فروشنده ی دوره گرد را از آنور خیابان میشنیدم
سگم، چند قدمی از من جلوتر بود
گه گاهی که قدم هایم ذره ای آرام تر میشد و قلاده کشیده میشد
بوی فلافل بینی ام را پر کرد
این هم یک ضعف بود که کنار ضعف های دیگر برایش اشک میریختم
نمیتوانستم بدون همراهی کسی برای خودم چیزی بگیرم
به هرحال اکنون آنقدر ها هم گشنه نبودم که نتوانم تا خانه صبر کنم!
صدای قدم های سراسیمه مردی که به من تنه زد را
صدای مردمی که او را بیشعور میخواندند را
و صداهایی که حالم را میپرسیدند را میشنیدم؛
میگذاشتم مرد را دیوانه و بی دست و پا بخوانند،
این حرف هایشان نه راه مرا صاف تر میکرد، نه جلو پای مرد سنگ می انداخت
من مانند دیگر مردم مانندم از دل رحمی اشان بدم نمی آمد،
نه آنکه خوشم بیاید، فقط به حالم فرقی نداشت
این "من دلم برایت میسوزد" ها برایم فلافل نمیخرید!
البته گاها شده بود که به خاطر من نیاز نباشد در صف بیاستیم یا زودتر کارمان را راه بیاندازند
ولی خب...
تمام این حرف و حدیث ها به کنار، آن مردک به من آسیب زیادی نزد
با لمس زمین زیر پای من و با کمک "سی"،سگم، قلاده اش را دوباره گرفتم و با کمک فردی که صدایش او را مردی در اوایل دهه ی 20 زندگی اش نشان می داد، سرپا ایستادم،مرد محزون به نظر میرسید، شاید هم صرفا از رفتار مرد پر عجله متاثر شده بود و غم صدایش توهمی بود که من حس کردم.
دست مرد محکم و قابل اعتماد بود به احتمال زیاد مرتب به باشگاه میرفت
بعد بلند کردنم تقاضا کرد تا با من همقدم شود.
میدانم، میدانم! ولی باید زود تصمیم میگرفتم و مرد هم به من کمک کرده بود، بعد هم با وجود سی نمیتوانست آسیبی به من بزند.
با تمام این بهانه ها قبول کردن درخواستش عاقلانه تر به نظر می رسید، یک همصحبت هم برای من بد نبود.
خودش را لیل برانت دانشجو سال اول دانشگاه حقوق معرفی کرد
گفت دانشگاه حقوق را دوست دارد چون به یادش می آورد که برای چه در زندگی میجنگد
وقتی پرسیدم برای چه میجنگد، جوابم بود حقیقت
منظورش را نفهمیدم، برایم توضیح داد که در دادگاه وکیل مدافع، وکیل متهم،فقط برای نجات متهم میجنگد،
و دادستان یا وکیل شاکی فقط برای گناهکار نشان دادن متهم میجنگند!
گفت "برای همین در دادگاه قاضی مهم ترین فرده، چون تنها کسیه که به دنبال حقیقته!"
چند لحظه ای در سکوت فرو رفتیم، تا اینکه لیل با یک جمله مانند چکش شیشه ی سکوت را شکست
_ خب... تو چطور؟
به تقلید از او خودم را ویویان فاستر دانش آموز سال آخر دبیرستان معرفی کردم
همانند هر فرد دیگری از من درباره ی مدرسه ام پرسید
به او راجب حسی که به من میداد که در کنار تمام آن افراد با مشکلات مشابه باشم گفتم
راجب افرادی که تازه به دنیای تاریک ما قدم میگذاشتند
به او گفتم که هر چندین روز یکبار کسانی که سالها بود مهمان آن دنیا بودند و در آن دنیا به موفقیت های بسیار رسیدند را به کلاس دعوت میکردند تا به ما انگیزه ای دوباره بدهند
وقتی از من پرسید که کارشان به دردی هم میخورد یا نه جوابی برای سوالش نداشتم پس بعد از چندی مکث فقط "خب گاها افراد جالبی هم می آیند" از دهانم بیرون آمد
در شرایطی همانند من بی انگیزه بودن خیلی ساده بود و در عوض انگیزه داشتن سخت؛ اگر کسی میخواست انگیزه نداشته باشد کوچک ترین چیزی هم او را می آزرد و زود پا پس میکشید!
چیزی که در ذهنم بود را به او گفتم، کمی به فکر فرو رفت و سپس پرسید : تو جزو کدوم دسته ای؟
گفتم:« من خودم رو دسته بندی نمیکنم، اما وقتی از بابام پرسیدم گفت همین که هر روز سفره ی گله و شکایت و گریه به راه نیست انگیزه ایه به سبک خودش!»
بعد از جوابم سکوت فضا را در بر گرفت
"دبیرستان های معمولی چجورین؟" سوال من بود
که جوابش با آهی افسوسناک به دستم رسید « هیچ چیزیش جالب نیست، دوستا از پشت به هم خنجر میزنن، بعضیا با اذیت کردنو مسخره کردن بقیه لذت میبرن، برای بردن هر کاری میکنن، عقاید و سلایق همدیگه رو زیر سوال میبرن، به هم خیانت میکنن، تو شبکه های مجازی زیر آب همو میزنن، دوستیا ی چند ساله به خاطر عشق از هوس از هم میپاشن، آدما به خاطر حرف بقیه خودشونو نابود میکنن...»
+معلومه دل خوشی ازش نداری!
متوجه لبخند کوچکی که روی صورتش افتاد شدن نیازی به چشم نداشت.
نوبت سوال او بود، سوالش سوال عجیبی نبود، سوالی هم نبود که انتظارش را نداشته باشم، سوالش این بود "از، از دست دادن چی بیشتر ناراحتی؟" بدون لحظه ای تفکر هم میدانستم جوابش را چه خواهم داد، فیلم ها،
خب طبق چیزی که با عقل هم جور در می آمد سوال بعدی اش، برای چه؟، بود.
+فیلما زندگی کردن توی یه دنیای دیگه ان، منم میخوام بعضی وقتا از این دنیا برم بیرون!
بعد لحظه ای مکث پرسید:«کتاب چی؟ نمیخواستی که میتونستی کتاب بخونی؟»
در حین لبخند زدنم برایش از کتابهای صوتی و افرادی که مترجم کتاب به زبان ما بودند گفتم انگار سیاره ی جدایی بودیم، و این حقیقت که کتاب خوندن جزو عادت های روزانه ام بود را تنگ صحبت هایم چسباندم، به او نگفتم که هر روز با یک لیوان کاپوچینو، لبه ی پنجره مینشینم و تکیه میدهم، نگفتم که قبل از آنکه جلد کتاب را لمس کنم چند دقیقه ای میگذاشتم نوری که تنها راه دیدنش حس کردن گرمایش بود به صورت و بدنم بخورد، نگفتم که بیشترین رکورد خواندن کتابم به صورت پیوسته یک ساعت هم نمیشد، نگفتم که هر ده دقیقه یکبار اشک خواسته و ناخواسته از چشمانم پایین میریزد، نه، نگفتم که هربار کتاب میخوانم چند بار چشم هایم پف میکند و قرمز میشود، نگفتم چقدر شکایت میکنم از زندگی، از دنیا، از آدمهایش که ما را کمتر میدانند، به لیل نگفتم، چون لزومی نداشت بداند.
شمار خیابان ها و کوچه هایی که رد کرده بودیم از دستم در رفته بود، از خیابان هفتاد و دوم به بعد همه اش به سرعت برق و باد گذشت، کلمات ها جای جاده را گرفته بودند؛ اما بوی آشنای مخلوط باربیکیو ی یک شنبه ها و شامپاین، میگفت از نزدیکی!
با صدای خانم استاین که طبق معمول نق بچه های شرّش را میزد مطمئن شدم که تنها چند بلوک فاصله داشتیم.
حرفی برای گفتن نمانده بود
درواقع حرف های زیادی بود برای گفتن
دهانی برای بروزش نبود
نمیدانم او در چه حال بود، راه رفتنش همان گام های ثابت را داشت
نفس هایش ترتیب خاصش را حفظ کرده بود
و هر چند ثانیه دستی به موهایش میکشید
صدای تپش قلبش کمی تند تر شده بود
در انتها ی مسیر بودیم، پایم را که روی سنگ فرش گذاشتم این را فهمیدم،
طبق معمولِ همیشه لحظه ای ایستادم، خم شدم و قلاده ی سی را باز کردم
سی هم مانند همیشه به سمت خانه دوید.
بقیه ی راه را با کمک لبه ی باغچه میرفتم،گاه در حال شمارش قدم ها و ثانیه ها این راه را طی میکردم، گاه هم میدویدم و دعا میکردم نیوفتم، معمولا نمی افتادم چرا که به راه عادت کرده بودم.
_نزدیکیم نه؟
لبخندی زدم و جواب مثبت دادم
باغچه که تمام شد دو قدم دیگر راه رفتم و ایستادم و رویم را به طرف لیل کردم
او هم رو به من ایستاد،
میتوانستم بگویم که سرش پایین است، صدای خش خش سنگ ها را شنیدم که زیر پایش صدا میکردند
_خب، دوباره همدیگه رو میبینیم؟
"نمیدونم" جوابم بود،
_پس از دیدنت خوشحال شدم
دستم را دراز کردم و او با من دست داد
و اینگونه از هم جدا شدیم.
پ.ن: راستشو بگید ، کی متوجه شدید که ویویان نابیناست؟
نقد کوتاه من از سریال see:
فصل 1:
- شروع خط داستانی
- معرفی شخصیت ها
- فیلم برداری مناسب با لوکیشن
- دیالوگ نویسی کمی ضعیف
- دنباله ی داستانی نسبتا خسته کننده
فصل 2:
- خط داستانی به اوج هیجان
- وجود محبوبیت یا عدم محبوبیت کارکتر ها در ذهن خواننده
- غرق در داستان
- طنز اندوخته
فصل 3:
- شروع هیجانی
- ادامه ی خط داستانی همانند باقی داستان
- پایان سریال/پایان باز
The gift of sight can be blinding.
see/Paris
مطلبی دیگر از این انتشارات
لاله
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت سی و هشت رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی
مطلبی دیگر از این انتشارات
«گمشده»