کابوس#پارت پنجم

چمدان نیمه سنگین را مقابل درب آهنی سبز زنگ زده قرار می دم و برای کنترل حس درونیم دستی بر شالم می کشم و آن را مرتب میکنم چشم می بندم و دم باز دم عمیقی بیرون می فرستم و تمام سعیم را برای کنترل لرزش دستم به کارمی بر م و انگشتم رابه سمت دکمه آیفن دراز می کنم ،هنوز دستم به کلید زنگ نخورده بود که صدای باز شدن درب بزرگ حیاط وبعد از آن بیرون آمدن ماشین پژو سیاه رنگ نظرم را جلب می کند.چند گام جلو میروم که ماشین کامل از حیاط خارج و در بسته می شود .

ومن نگاهم در چشمان سبز رنگی گره می خورد و از همان جا، پشت آن شیشه نیمه پایین ،به چهره لاغر و استخوانی و چشمان به گود نشسته اش خیره میشوم .لبخند به قیافه متعجبش می زنم از آخرین باری که دیده بودمش تغییر زیادی کرده بود .دیگر از آن چهره شاداب و سفیدش خبری نبود،با آن مقنعه سیاه و چادر مشکی بیشتر شبیه خانم ابراهیمی ناظم سال دوم راهنمایی شده بود،با صدای جیغ تینا دست از خیال می کشم و به او که با گام بلند خودش را به من رسانده بود می نگرم

پریسا ...خودتی یا دارم توهم می زنم

فکر کنم خودم باشم .

خییییلی خل و عوضی و.....

تورو خدا خجالتم نده بااین استقبال با شکوهت

در حالی که در اغوشش له می شدم گفت:

جنابعالی فعلا هیچی نگو که حسابی از دستت شکارم،فعلا بیا بریم تو تسویه حساب من باشه واسه بعد

بعداز آنکه کلید در قفل چرخاند ساکم را در دست گرفت و مرا به داخل هول داد.

حیاط هیچ تغییری نکرده بود .هنوز هم زن عمو زیر درخت انجیر ریحان و شاهین می کاشت ،و هنوز حیاط با گلدان های بزرگ سفالی که گلهای سفید رز و محمدی کاشته شده بود تزئین شده بود و در قسمت سایه بان پیچک های امین الدوله مارپیچ روی دیوار را پوشانده بود و عطر زیبای گل یاس درآن هوای نیمه خنک صبحگاه آرامش را به جان تزریق می کرد

به چی دل زدی اونجا بیا بریم تو که یه ایل چراغ به دست منتظر شرف یابی شمان

قبل از آنکه پاسخی بدهم داخل رفت و با صدای بلند عمو و زن عمو را صدا زد

نمیدانم چرا دلهره داشتم ،آهسته کفشم را از پا درآوردم و داخل شدم.

صدای عمه از سالن شنیده میشود که به تینا می گفت

چه خبرته اول صبحی؟.ببینم مگه نرفته بودی .باز چی جا گذاشتی دختره.....

از پیچ سالن گذشتم که نگاه زن عمو به من افتاد

یا زهرا...این ....این ...پریسا مادر خودتی؟

لبخندی غمگین می زنم که صدای عمو حمید که درحال خشک کردن دستاش بود جهت نگاهم را تغییر داد

چیه چخبره ؟ فاطمه چرا رنگت پریده

سلام عمو

صدای چرخش استخوان گردنش به قدر بلند بود که بگوش من هم رسید قدم اول را که برداشتم با چند گام بلند خودش را به من رساند. دلتنگ بودم

دلتنگ عطر آغوشی که عجیب بوی پدر را میداد .اما..باصدای ضربه سیلی بلند عمو و فریاد تینا .

بی قرارانه به او خیره شدم که دستانش را باز و م: در گرمایی پدرانه اش غرق شدم .

۸ بعد درحالی که در اتاق تینا به سقف خیره شده بودم ،برای قدم اول نقشه ام پیداکردن ردی از آن جانی سیاه بود. که آن هم کمی زمان بر بود ،.

با صدای عمو از فکر خارج شدم دستی به لباسهای چروک شده ام کشیدم و از اتاق خارج شدم

از پشت چشمم به دو پلیسی افتاد که آرام درحال گفتگو با عمو بودن که هر سه با دیدن من از جا بلند شدن

سلام خانم سعادتی بنده سرهنگ همتی هستم یکی از دوستان و همکاران پدرتون،و ایشون سعید علیزاده ،همکار بنده

سرهنگ همتی رو می شناختم بابا خیلی راجبش تو خونه صحبت می کرد ،و یکی دوبار اتفاقی دیده بودمشون اما سعید مظفری جوانی حدودا 32ساله با چشمانی سیاه مرموز و قدی کشیده ابروهایی پر وسیاه که موقع اخم کردن پیوندی نشون میداد در چشمانم مانند کسی. که مجرمی را دستگیر و با نگاهش بدنبال ردی برای اثبات جرم می گردن ذل زده بود

منو ببخشید میدونم زمان خوبی برای دیدار

و گفتگو خدمت ترسیدم

شما باید برای غیبت این چندماهه

و چهره نگاری حتما به اداره سری بزنید

و چهره نگاری حتما به اداره سری