کایوت ( قسمت اول )

سلام بچه ها بلاخره تصمیم گرفتم که دست به قلم ببرم و شروع کنم خوابی که چند وقت پیش دیدم رو گسترش بدم . البته خیلی وقت بود تو این فکر بودم اما اعتماد به نفس کافیش رو نداشتم تا اینکه داستان آقا صدرا رو خوندم و ایشون گفتند شروع کنم داستان نوشتن و از الان تمرین و سعی کنم و ...

و خب منم خیلی فکر کردم و دیدم امتخانش ضرری نداره پس نوشتم .

نظراتتون رو دربارش بهم بگید و بگید اشکالاتم کجاست و به نظرتون ادامه بدم یا نه ؟


نمیتوانستم چشمانم را از چشمان افسونگرش جدا کنم .
با نگاه هایش چیزی در قلبم می‌لرزید و نفس هایم را سنگین و کش دار میکرد .
آرام و متین به سمتم حرکت می‌کرد و همچنان در چشمانم خیره شده بود .
نمیتوانستم حرکتی بکنم گویی او با نیرویی مرا سر جای خود نگه داشته بود .
صدای جیغ دیگران را در حالیکه نامم را صدا می‌کردند میشندیم اما نمیتوانستم هیچ کاری بکنم .
بلاخره بهم رسید .
صورتش را بهم نزدیک کرد و شروع کرد به بوییدن .
مردمک چشم هایم از ترس گشاد شده بودند و تمام بدنم بی حس و سرد بود .
با عقب کشیدن سرش نفس حبس شده ام را آزاد کردم و نگاهم را به چشمان فریبنده اش دوختم .
در چشمانش چیزی بود که باعث شد آرام بگیرم .
دلم میخواست او را در آغوش بگیرم .
در افکار خود غرق بودم که با خیس شدن صورتم به خودم آمدم .
احساس میکردم چشمانش میخندند و گویی افکارم را مبخواند .
اما مگر همچین چیزی ممکن بود ؟!
او یک گرگ بود ، اما نه یک گرگ معمولی .
حسی در درونم او را از بقیه گرگ ها متمایز میکرد .
و گرایش و احساسی که چشمانش داشت چیزی فراتر از یک گرگ معمولی بود .
به پشت سرم نگاهی انداخت و باعث شد سرم را برگردانم ، خواهرم را دیدم که آب قند به خورد مادرم میداد و پدرم که با نگرانی به من و آن گرگ زیبا نگاه میکرد .
پلک هایم را آرام بستم و او را از اینکه خوبم مطمئن کردم .
سرم را برگرداندم تا ببینم گرگ در چه حالیست که با جای خالی او مواجه شدم .

ناگاه جسمی را جلوی پایم دیدم آرام دست دراز کردم و آن را برداشتم .
یک حلقه ظریف و زیبا بود که هارمونی عجیبی داشت و در زنجیری انداخته شده بود .
آرام حلقه را در جیبم گذاشتم و از زمین برخواستم .
پاهایم خواب رفته بود و نمی‌توانستم درست بایستم .
خاک روی لباسم را تکاندم و به سمت خانواده ام رفتم .
اما دلم عجیب به آن چشمان افسونگر می اندیشید.
با خود گفتم : آیا باز هم او را میبینم ؟
پایان قسمت اول