"هر چه آید به سرم باز گویم گذرد وای از آن عمر که با میگذرد ، میگذرد ??
کایوت ( قسمت هجدهم )
با ویلاد وارد کلاس شدیم و من رفتم نشستم ته کلاس تا از سر نگاه های ویلاد در امان باشم
ویلاد شروع کرد تند تند درس دادن برای خودش و بچه ها عین توربو مینویشتن و دیگه آخرای کلاس دهن یه سری باز مونده بود از سرعت نوشتن و تدریس ویلاد یه سری هم داشتن تمام زور خودشون رو میزدن تا پا به پای ویلاد بنویسن ?
منم ریلکس نشسته بودم فقط گوش میدادم و صدای ویلاد رو ضبط میکردم تا بعداً جزوه بنویسم
وجدان : یه بار تو زندگی مخت کار کرد آفرین
+: من همیشه مخم کار میکنه تو چشم بصیرت نداشتی
اون روزم با تموم خوبی و خوشی هاش تموم شد
.........
یک ماه از شروع دانشگاه میگذره تو این یه ماه به جز بداهه گویی های ویلاد و توجه های عجیب ساشا اتفاق دیگه نیوفتاد
مامان و بابام امروز صبح خیلی مشکوک میزدن و هر چی سعی کردم از زیر زبون درسا حرف بکشم فهمیدم اونم از ماجرا بی خبره ولی زیاد حس خوبی ندارم به امروز یه استرس خاصی دارم
_: الووو دیانا خوشمزست ؟!
امروز بلا پیشنهاد داده بود بریم پارک و حرف بزنیم و خوش بگذرونیم اینقدر غرق افکارم بودم اصا اونو یادم رفت :/
+: هان ؟ چی خوشمزس ؟
_: همون آلبالو هایی که تو باغشی
+: مسخره من استرس دارم
_: عجیبه امروز نه امتحانی هست نه تایم امتحانا نزدیکه نکنه ...
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم
+: نکنه چی ؟!
_: نکنه که داری میمیری ؟! شنیدم یه سریا میفهمن که دارن میمیرن شاید اینا نشونس که داری میمیری هققق حالا من لباس چی بپوشممم ؟
با دهن باز نگاهش میکردم که داشت ادای زجه زدن در میآورد و تند تند چرت و پرت میبافت
+: بلا ببند عزیزم تا برات اون دهنتو آسفالت نگرفتم ??
_: اهم بله چشم
+: خیلی خب بریم ناهار بخوریم
_: کجا میری بشین میرم از این سوپر اینجا ساندویچ آماده میگیرم ، چی میخوری الویه ، مرغ ، یا کالباس ؟
+: هر چی خودت میخوری برا منم بگیر برام فرقی نداره همشون خوشمزس ?( پ.ث : کوفتتون بشه دلم خواست ಠ_ಠ )
_: اوکیییی
بلا رفت سمت سوپر منم از روی نیمکت بلند شدم و خودمو کشیدم تا خستگیم در بره
چادرمو رو سرم تنظیم کردم و نگاهی به اطراف انداختم از وقتی اینجا بودیم حس میکردم کسی زیر نظرمون داره ولی بلا میگفت دچار توهم شدم
سرم به سمت سوپری چرخوندم و در یک لحظه سریع برگشتم اون طرف و نگاه خیره ای رو شکار کردم
وقتی متوجه شد مچشو گرفتم نقاب کلاهشو به سمت صورتش کشید و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به دویدن
منم ما خودآگاه بدون هیچ فکری شروع کردم دنبالش دویدن ، اونقدر تمرکز کرده بودم که گمش نکنم که نمیدونستم اصلا دارم کجا میرم
یکدفعه ایستاد
منم نفس زنان ایستادم
+: هی آقا تو کی هستی ؟ چرا ما رو زیر نظر گرفتی ؟
روشو سمتم کرد اما چون عینک و ماسک و کلاه کپ داشت هیچی از صورتش پیدا نبود
+: صورتتو نشون بده و یه دلیل قانع کننده بیار که چرا دنبال دو تا دختر راه افتادی
دستش رو بلند کرد و آروم عینکش رو برداشت ، چشمامو ریز کردم ؛ چشماش یه جوری آشنا میزد
+: من تو رو میشناسم ؟!
سرشو بالا پایین کرد ، وا چرا حرف نمیزنه ؟ یعنی نمیتونه حرف بزنه ؟
+: نمیتونی حرف بزنی ؟ توانایی صحبت کردن نداری ؟ ( اوف خدا چجوری بهش بگم که ناراحت نشه )
سرشو به دو طرف تکون داد ، ای بابا خب پس چرا حرف نمیزنه ؟
+: پوف آقا تو کی هستی و منو از کجا میشناسی و اینکه چرا حرف نمیزنی ؟
آروم کلاهشو برداشت و دستی توی موهای قهوه ایش کشید و بعد ماسکش رو از روی صورتش برداشت
چشمام داشت از حدقش میزد بیرون ، اون اینجا چیکار میکرد ؟ از آخرین دیدارمون خیلی میگذره
_: سلام دیانا خانوم خوب هستی ؟
+: ... آ سلام شما خوبید شما کجا اینجا کجا
_: وقتی شنیدیم شما اومدید اینجا برای زندگی ما هم کارامونو جور کردیم بیایم پیش شما
همینجوری چپ چپ نگاهش کردم
+: اما آقا آرش شما چرا ما رو زیر نظر داشتی ؟!
دستپاچه شد و تند گفت
_: شما ... شما خبر ندارید ؟
+: از چی خبر ندارم ؟
_: اینکه دو هفته پیش من شما رو از پدرتون خواستگاری کردم !
پایان قسمت هجدهم .
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینجا بوی خون، امید است. ( شماره یک )
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان خیلی کوتاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
روبروی جایگاه CNG