علاقهمند به نوشتن در باب جامعه، نوشتن، و زنان??♀️✒️
به دیشموک خوش آمدید!
از بالا دخترکَش را میدید که جلوی در خانه محقرشان نشسته و دارد با آن عروسکی که یک دست و یک پا ندارد و برهنه است بازی میکند. شوهرش صبح امروز رفته بود شهر بلکه بتواند بعد از چندین ماه، کاری پیدا کند. سعی کرد به شوهرش فکر نکند، به دوندگیهایش برای پیداکردن شغل و مخالفتهایش با معلم شدن زن. سعی کرد فکر نکند به سوزش سیلیهایی که همیشه مهمان صورت کوچکش بودند. آن بالا، در تابستان داغ قبرستان روستا، کسی نبود. چرخی میان مردگان زد. حضور سمیه، زهرا و اکرم را که در شش ماه گذشته مرده بودند، در آنجا احساس میکرد. یعنی حالا خوشبخت شده بودند؟! خاکی که دخترخالهاش زینب را در آن دفن کرده بودند هنوز تازه بود. صدای نفرینهای شوهر و خانواده زینب توی مغزش پیچید: «خدا نگذره ازش، ما که نمیگذریم. الهی که روحش تو عذاب باشه.»
به خانواده خودش فکر کرد. به دستِ درازشدهی پدرِ فلکزدهاش برای گرفتن غرامت از پدرشوهرش، به اینکه پدرشوهرش کِی میتوانست از پس آن پول بربیاید، به جیب خالی شوهرش، به اینکه اصلاً بود و نبود خودش برای کسی فرق میکند یا نه!
میان دو قبر ایستاد. درِ دبه کوچکی را که توی دستش بود، باز کرد. بوی نفت به دماغش دوید و حالش را بد کرد. جنینی که در رحم داشت، تکان خورد. زن فکر کرد که بچه تا الان باید مرده میبود. آخر مادر که گرسنه باشد، نوزاد هم میمیرد. نفت را بالا برد و روی سر تا پای خودش ریخت. دخترکش را از بالا دید که عروسکش را محکم به زمین میزد. لابد منتظر بود تا مادرش از خرید برگردد. زن چشمهایش را بست. کبریت را از جیبش در آورد. دستانش میلرزید، جنینش میلرزید، گورستان میلرزید، حتی انگار خدا میلرزید. نفسی عمیق کشید. نفت به سلولهایش رسوخ کرد. این سرنوشت او بود، و سرنوشت تمام زنانی که زندگی بر آنها سخت گرفته بود. لحظهای چشمها را باز کرد و کبریت کشید. باید از گناهِ زنده بودن پاک میشد.
وقتی شعلهها داشت تمام بافتهای تنش را میخورد و او فریاد میزد، دخترکش را در آتش دید که سرش را بالا گرفته و دست در تنهادستِ عروسکش، رقص شعلهها را در گورستان روستا تماشا میکند.
#دیشموک#روستا#خودکشی_زنان#اجتماعی
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب در پویش «با من بخوان»
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیولا
مطلبی دیگر از این انتشارات
عنصر خطرناک