خانه‌های بی‌شمار آقای شرمانوف


تاریخچه‌ی خانه‌ی من از صفحه‌ی اول شناس‌نامه‌ام پیدا بود: متولد رشت، صادره از تهران. خانه‌ام؟ در راه. دورانِ کودکی‌ام را روی دیوارهای مجتمعِ ابوریحان دویده‌ام. به خانه نیامده‌ام و کتک‌های مفصلی از پدرم خورده‌ام. در عوض تا دلتان بخواهد، با برادرم (که یک سال از من کوچکتر است)، خاک‌های رُسیِ آن فضای درندشت را مانند موشِ کور کنده‌ام و توی تونل‌های تاریکِ خاکی، خانه ساخته‌ام. کلاسِ چهارمِ ابتدایی به این فکر می‌کردم که معلم‌مان «خانم احمدی»، با این همه زیبایی و وقار چه‌طور می‌تواند با تیزیِ خط‌کش، آن‌چنان محکم به کفِ دستهایم بزند، که ملتهب شوند و تیر بکشند. و هر روز بعد از زنگِ آخر، به جای رفتن به خانه‌ی خودمان، یواشکی پشتِ سرش راه بیفتم و خانه‌اش را پیدا کنم. «سارانی» می‌گفت او در خانه تنها نیست؛ شوهر دارد. اما من در تمامِ آن سالِ تحصیلی، به جای شوهر، توی خانه‌اش زندگی کردم. یک روز فرش‌هایش را آورده بود تا روی سطحِ سیمانیِ جلوی مجتمع بشوید. کوله‌پشتی‌ام را کنارِ باغچه انداختم و گفتم: «خانم اجازه، ما بلدیم فرش بشوریم». خندید و شلنگِ آب را گرفت سمتِ من. پاچه‌ی شلوارم را بالا زدم و با فرچه افتادم به جانِ کف‌های روی فرش. وقتی تمام شد گفتم: «خانم اجازه، ما می‌تونیم با شما فرشو ببریم توی خونه». اما او گفت که تا دیر نشده باید بروم به خانه‌ی خودم. فردا صبح هم به خاطرِ ننوشتنِ مشق، با تیزیِ خط‌کش دستم را کبود کرد. اما باز هم هر روز بعد از زنگِ آخر، از پشتِ بوته‌های زالزالک و درختچه‌های بدبوی کاج، تعقیبش می‌کردم تا به خانه برسم. اینکه می‌گویم «خانه» به همان خودمانیِ خانه‌ی خودمان بود. حتی نه؛ حالا که فکر می‌کنم می‌بینم هیچ‌گاه دوست نداشته‌ام به خانه‌ی خودم برگردم.

در پایانِ سالِ چهارمِ ابتدایی برگشتیم به رشت. توی یک خانه‌ی قدیمی و کهنه. اما من که درونِ خانه بند نمی‌شدم. روزها، پا برهنه توی کوچه‌ها می‌دویدم و شبها، با پای زخمی توی خانه می‌خوابیدم. «آرین» پسرک ثروتمندی بود که اولین نوارِ موسیقی را به من داد. وقتی نوار را درونِ ضبط می‌گذاشتم گوشم را به باند می‌چسباندم سلول‌های تنم آتش می‌گرفت. یک روز آرین گفت خواهرش پیانو می‌نوازد. گفتم: «این دیگه چیه؟» با کف دست زد به پشتِ سرم و خندید: «یک نوع سازه احمق جون». خجالت کشیدم بپرسم: «ساز چیه؟». روزِ بعد به همراهِ آرین به خانه‌شان رفتم. خانه که نه؛ یک ویلای زیبا و جادویی بود. یک درِ مخفی به باغِ اسرارآمیز. طوطی‌ها روی درختچه‌ها آواز می‌خواندند. رنگ‌ها و عطرها مرا روی هوا به سمتِ درِ چوبیِ ویلا می‌کشیدند. برای من که بویی جز بالا زدن فاضلاب در خانه‌ی خودمان استشمام نکرده بودم، بهشت بود. آرین دوید داخل، و بعد دختری جوان با موهای بلند و مشکی به سمتم آمد. آرین از آن طرف داد زد: «این جولیاست. خواهرم. همون که بِت گفتم. جولیا بشین پشتِ پیانو دوستم ببینه». جولیا! چه اسم عجیبی. شبیه یک رویای زیبا بود؟ نه شبیه اسم‌های کارتونی. از آن شخصیت‌ها که آنقدر زیبا و ملوسند، که حتی به فکرت خطور نمی‌کند که تنش بوی عرق بگیرد؛ یا اینکه توی دستشویی بشاشد. جولیا دستهایش را روی موهای به‌هم ریخته‌ام مالید و گفت: «چه بامزه‌ای تو، با اون چشای زاغِت». عطرِ تَنَش مرا با خود به کنارِ پیانو کشاند. جولیا روی سه‌پایه نشست. انگشتهای بلندش را روی کلیدها می‌فشرد و با هر صدای نتی که برمی‌خاست، ذره ذره‌ی تنم جدا می‌شد؛ دود می‌شد و به هوا می‌رفت. شب شده بود و دلم می‌خواست با جولیا توی همین خانه بمانم. خانه‌ی کهنه و کوچکِ اجاره‌ای‌مان را دوست نداشتم. آنجا نه گل و طوطی داشت، نه پیانو. ما فقط یک ضبطِ کهنه داشتیم که پدرم نوارهای عبدالباسط را داخلش می‌گذاشت و برای حفظ کردنِ هر سوره به من و برادرم جایزه می‌داد. گاهی هم که عصبی می‌شد می‌گفت: «تا نماز نخونید از شام خبری نیست». باقی وقتها هم که جرّ و بحث و دعوا بود. چه یک پسربچه‌ی کوچک باشید، چه یک آدم بزرگ؛ چه یک آدم دیوانه باشید، چه یک عاقل؛ باز هم خانه‌ی جولیا را انتخاب نمی‌کنید؟ آرین گفت: «شب شده، بابات دعوات نمی‌کنه؟». گفتم: «چرا، اما عادت کردم». آخر سر به اصرارِ جولیا به خانه برگشتم و کتکِ مفصلی خوردم.

تابستانها که مدرسه تعطیل بود، خانه‌ی بهتری داشتم. می‌رفتم پیشِ ننه. خانه‌ی مادربزرگِ مادری‌ام. او مرا بغل می‌کرد که بخواباند. چشم‌هایم را می‌بستم که مثلاً خوابیده‌ام. وقتی صدای خُر و پُفش بلند می‌شد، خودم را زیرِ دستش رها می‌کردم و می‌رفتم سراغِ خانه‌ی زنبورها. مانند باباحاجی، کلاهِ توری روی سرم می‌گذاشتم. دستکش می‌پوشیدم و دود می‌گرفتم تا زنبورها را هم مثل خودم از خانه‌شان بیرون بِکشم. چندباری هم نیش خوردم اما آدم نشدم. بعد می‌رفتم به خانه‌ی گاوهای هلندیِ باباحاجی؛ توی آخورِ آن‌سوی باغِ نارنج. از سر کول‌شان بالا می‌رفتم و دمشان را می‌کشیدم؛ اما دریغ از کمی تکان. انگار که مگس روی بدنشان نشسته باشد. زورم نمی‌رسید آنها را از خانه‌شان بیرون بکشم. می‌رفتم کنارِ رودخانه سراغ خانه‌ی مارها و قورباغه‌ها. یک مارِ کوچولو می‌گرفتم؛ توی جیبم می‌گذاشتم و می‌آوردم خانه. کتکش را هم می‌خوردم. خانه‌ی ما که خانه‌ی بچه مارها نبود. گاهی می‌رفتم کنار ساحل و تا شب آنجا توی خانه‌ی خرچنگ‌ها و صدفها دست می‌بردم؛ اما آنها هم هیچ‌وقت مرا به خانه‌شان راه نمی‌دادند. حالا که فکر می‌کنم چند سالِ کودکی‌ام را بیشتر در خانه‌ی حیوانات زندگی کرده‌ام تا خانه‌ی خودم. نه اینکه مساله فقط «خانه» باشد. من خودم را بیشتر به حیوانات می‌چسباندم تا آدمها. اما آنها عقلشان نرسید که یک پسربچه‌ی بامزه‌ی چشم‌زاغ را به فرزندی قبول کنند. باز قورباغه‌های بی‌مسئولیت را که بدون اندک توجهی به من مانند مجمسه‌ی متفکر «آگوست رودِن» نشسته بودند، را می‌توانستم با تیرکمانِ رزینی تنبیه کنم. یا سنجاقک‌هایی را که روی هم سوار بودند را می‌توانستم از هم جدا کنم. مشکل اصلی‌ام با هُدهُدها بود. خیلی بی‌جنبه بودند و هنوز ارتباطمان به بیست قدمی نرسیده، فرار می‌کردند. لعنتی‌ها انگار ترکیبی بین خانم احمدی و جولیا بودند: بی‌رحم و اسرارآمیز. خوبیِ خانه‌ی ننه و باباحاجی این بود که آن پیرزن و پیرمرد عاشقم بودند و یک‌بار هم نشد از گل نازکتر بگویند.

زلزله رودبار که آمد دیوارِ خانه‌مان یک تَرَک خیلی بزرگ برداشت. آن شب همه مردم تا صبح از خراب شدنِ خانه‌ها و مرگ عزیزان‌شان گریه می‌کردند. پدر گفت: «توی حیاط بخوابیم». رخت‌خواب آورد. من تا صبح به تَرَکِ بزرگِ روی دیوار نگاه کردم و به صدای شیونِ زنانِ همسایه در کوچه گوش دادم. فردا صبح پدر رفت رودبار، تا خانه‌های خراب شده را آواربرداری کند. پدر آن زمان در «جهادِ نصر» کار می‌کرد و جهاد، تمام ماشین‌آلات و مهندسانَش را برای آواربرداری از خانه‌ها به رودبار فرستاده بود. چند روز بعد ننه و باباحاجی، خانه و زندگی‌شان را رها کردند و رفتند رودبار؛ و یک خانه در آنجا اجاره کردند. باباحاجی بنّا بود و برای زلزله‌زده‌ها خانه می‌ساخت. چندتا از دخترهای بی‌خانه و خانواده را هم به سرپرستی آورده بود به خانه‌ی اجاره‌ای خودش. آن زمان حدوداً شش ساله بودم. مادر مرا فرستاد رودبار پیش ننه و هر روز با بچه‌های بی‌خانه توی کوچه بازی می‌کردم. سالهای عجیبی بود. هیچ‌کس آن روزها خانه نداشت.

دنیا چرخید و چرخید و من بزرگتر شدم و هیچ‌گاه در خانه‌ی خودم بند نشدم. زمانِ دانشجویی چند خانه در بندرانزلی عوض کردم. بعد از آن رفتم به خانه‌ام در پادگان. از پنج صبح تا چهار بعدازظهر در پادگان بودم. از چهار بعدظهر تا ده شب در موسسه‌ی قلم‌چیِ میدان صادقیه کارِ خدماتی انجام می‌دادم. شبها بعد از نظافتِ آموزشگاه، لباسِ سربازی‌ام را از کوله بیرون می‌کشیدم؛ در را قفل می‌کردم و دوباره می‌رفتم به پادگان. خاموشی زده بودند و جز نگهبان‌ها، همه‌ی سربازها خواب بودند. «مرتضی»، سربازِ اهل تبریز، برایم شام نگه می‌داشت. چند کتاب هم همیشه برایم دمِ دست می‌گذاشت تا بعد از شام بخوانم. یک سربازِ اهلِ ماسال هم بود که برایم از کتابخانه‌ی پادگان کتاب می‌دزدید؛ و من به ازای هر کتاب، برای او مرخصی ردیف می‌کردم. نیمه‌شبها که روشنایی در پادگان ممنوع بود، اتاقکِ نگهبانی را با نورِ اندک روشن می‌کردم و تا دیروقت کتاب می‌خواندم. اتاقکِ نگهبانی در آن سالها خانه‌ی من بود.

بعد از خدمت، خانه‌ای در فردیسِ کرج اجاره کردم. آن سال در اطرافِ شهریار کار می‌کردم. قرار شد برای شهر «وحیدیه» یک ایستگاهِ آتش‌نشانی بسازیم. این اولین بار در زندگی‌ام بود که واردِ خانه‌ی آتش‌نشانها می‌شدم. آنها هم در آن سال تا ساخته شدنِ ایستگاه جدید، مرا کنار خود پذیرفتند. یک سالِ بعد برای یک پروژه به محمدیه‌ی قزوین رفتم. خانه‌ای در یک روستا در مسیرِ الموت اجاره کردم و یک سال در آنجا ساکن بودم. بعد، شرکت مرا به اصفهان خواست. خانه‌ای ارزان نزدیکِ خیابان پروین اجاره کردم و مدتی هم در آنجا ساکن شدم. کار که تمام شد به خانه‌ی اجاره‌ای‌ام در لنگرود برگشتم. در آن سالها ازدواج کرده بودم و همسرم در یک خانه‌ی دانشجویی در چالوس زندگی می‌کرد. خانه که نه؛ یک اتاق. چندماه بعد، پدرِ یکی از دوستان، برایم شغلی در بندرعباس دست‌و‌پا کرد. مدتی با راننده‌های ماشین سنگین هم‌خانه بودم و هر شب بساط تریاک و پیک‌نیک و سیخ مهیا بود. نتوانستم با آنها در یک خانه بمانم. نه به خاطر بوی تریاک؛ که عوالمم با آنها یکی نبود. به خانه‌ای دیگر نقلِ مکان کردم. اما خانه، هیچ وقت برایم خانه نبود. از صبح تا غروب سر کار می‌رفتم و بعد تا شب روی سنگ‌چین‌های اسکله شهید رجایی می‌نشستم و شعر می‌نوشتم. فقط یک‌بار، ده روزِ تمام، پنجره‌های آن خانه را روزنامه گرفتم و شمع روشن کردم؛ و داستانی از آن روزها و شبها زاده شد. جمعه‌ها صبحِ خیلی زود، پیش از طلوع خورشید یک کوله برمی‌داشتم و پاکتی سیگار و فندک و آب‌معدنی. از اسکله بلیطِ قایق می‌گرفتم و به قشم می‌رفتم. همیشه دوست داشتم خانه‌ام یک قایق باشد. برای همین مهم نبود که بلیط کدام جزیره را می‌گرفتم. فقط آن زمانی که درون قایق بودم حس می‌کردم توی خانه‌ی حقیقی‌ام هستم. موقع برگشت می‌رفتم درگهان. پشت بازارچه، پشت سنگ‌چین‌ها قایق‌های موتوری قاچاقچی‌ها کنارِ هم ردیف شده بودند و البسه و لوازم‌آرایشی قاچاق می‌بردند. پولی می‌دادم و سوار می‌شدم. خانه‌ی قایقی قاچاقچی‌ها هم وقتی دلربا می‌شد که در مسیرِ بندرعباس یک دسته دلفین روی سطح آب شنا می‌کردند و بی‌خانگی ما می‌خندیدند.

بعد از دو سال به شمال آمدم. مدتی در آنجا بودم و باز به تهران برگشتم. یک خانه‌ی اجاره‌ای در جنوب شهر و محل کار؟ قم. سه سال هر روز ساعت پنجِ صبح از خانه بیرون می‌زدم و به ترمینال جنوب می‌رفتم. از آنجا با اتوبوس به قم. در آن سه سال اتوبوس شده بود خانه‌ی جدیدِ من. تمامِ شوفرهای مسیرِ اصفهان و کاشان و قم و اراک مرا می‌شناختند. گاهی می‌گفتند: «خسته‌ای، برو زیر اتوبوس بخواب». درِ کابینِ زیر را باز می‌کردند و آنجا می‌شد خانه‌ی پُر سر و صدای من. بعد، ماموریت‌های کاری. تهران، بم. تهران، کرمان. و حالا چه؟ به همراه قاتلم توی یک خانه در کرمان هستم. هر شب که از سر کار به این خانه می‌آیم، داخلِ حمام رو به روی قاتلم می‌نشینم و با او حرف می‌زنم. ببخشید سرتان را درد آوردم. باید بروم؛ قاتل، صدایم می‌زند.


اسماعیل سالاری