نوشتن شیرینترین اتفاق روزانه من است.
سحر یک اسب آبی
اسبهای آبی در رودخانه و در کنار هم استراحت میکنند و گروهی به بیرون آب نمیآیند و آنها در واقع حیوانات خشکی زی نیستند.
این را همه میدانستیم که خشکی جای بعضیها نیست، اما همین جمله ساده توی کَت سحر نمیرفت که نمیرفت... اصلا برای همین بود که خودش را به کشتن داد. آخ ببخشید، باز گفتم کشتن، اشتباه لپی. یعنی برای همین بود که خودش را کشت. آره. سحر خودش را کشت.
سحر اسب آبی زیبایی بود که تقریبا هم سن و سال خودم بود، کمی بزرگتر والبته نترستر. چون همسایه ما بود، بیشتر وقتها باهم بازی میکردیم. در همسایگی ما اسبهای آبی دیگری هم بودند. اما سحر با همه فرق داشت. دیگران همیشه پیش خانواده میماندند، مثل یک آبزی خوب. اما سحر از اولش سر نترسی داشت. و من مجذوب همین چیزهایش بودم. همین بود که بین همه فقط با سحر میگشتم. از وقتی که دندانهایمان هنوز خزه ها را به سختی میتوانست بکند، زیر شیرجه میزدم و به سراغ نرمترین ریشهها میرفتیم، اما دندان هیچ کداممان پس آنها برنمیآمد. من همیشه برمیگشتم تا کمک بیاورم، اما آب گلآلود همیشه جلوی دیدم را میگرفت و ریشهها را گم میکردم. اما سحر آنقدر سماجت می کرد تا ریشهها میکند و با من هم تقسیم میکرد. یادش بخیر... عجب دورانی بود.
از همان وقت یاد گرفتیم چطور مستقل باشیم. سحر همیشه اصرار داشت که به خشکی برویم. توی کَتَش نمیرفت ما آبزی هستیم و نمیشود پا به خشکی بگذاریم. البته اوایل منظورش خودِ خود خشکی که نبود، بیشتر منظورش نزدیکیهای آن بود. همیشه میگفت خورشید از آن دم، لذت بخشتر است. اما من؟ من جدا از اینکه از خشکی میترسیدم از کورکودیلهایی که نزدیک خشکی کمین میکردند هم حسابی میترسیدم. داستانهای زیادی از اسبهای آبی شنیده بودم که به دام کورکودیلها میافتادند... اسبهای آبی که اگر شانس میآوردند و زنده میماندند، دیگر هرگز مثل قبل خود نمیشدند.
همان وقت بازی جدیدی اختراع کردیم، بازی اینطور بود که هر بار یکی از ما شیرجه میرفت و زیر دیگری و آن یکی را تا شانه خود بالا میبرد تا بتواند آن بالا از خورشید بیشتر لذت ببرد و بعد میچرخیدیم. این بازی محبوب ما بود که هر روز ساعتها به آن مشغول بودیم. تا اینکه یک روز من و سحر همینطور که مشغول شنا کردن بودیم، غرق بازی، نفهمیدیم چطور نزدیک خشکی و سکوها رسیدیم، که یکی از آنها را دیدیم. از دور که میآمد فقط چشمانش را میدیدیم و حدسش را هم نمیزدیم که یک کورکودیل باشد. اما خیلی اتفاقی کمی از سطح آب بالاتر آمد و برای یک لحظه دم فلس دارش را دیدم. خیلی آرام دم سحر را کشیدم...سحر هم گویا از قضیه بو برده بود که بی هیچ حرفی با من عقب عقب آمد و بعد یک دفعه شروع کردیم به تند تند شنا کردن. اصلا یادم نیست چطور زنده ماندیم، فقط یادم هست طوری طرف را لابهلای تند آبها پیچاندیم که تا ساعتها از یادآوری منظرهاش میخندیدیم... خندهای هیستریکی که بعدش فقط بدنمان درد میکرد.
آن بهترین روز دوستی ما بود؛ و البته احتما شروع سراشیبی آن.
سحر از چشیدن طعم فرار خیلی بیش از من کیفور شده بود. دلش میخواست باز هم آن را امتحان کند. اما برای من، تا همینجا هم زیادی بود. هرچه به او میگفتم روی خشکی فقط مرگ انتظارمان را میکشد، گوش نمیداد. میگفت خورشید آن دم قشنگتر است. یکبار شیرجه زدم و تنم را زیر تنه نرم و چاقش بردم و سعی کردم او را تا روی سطح بالا ببرم تا بتواند بیشتر از خورشید لذت ببرد، اما جا خالی داد و فریاد زد: این چیزها دیگر من را دیگر راضی نمیکند... فریاد می زد که تو فراموش کردی خورشید آن بالا چه لذتی دارد... به سکوها، به ساحل خیره شدم. به اسبهای آبی خشکزی که روی خشکی پلاس شده بودند را نگاه کردم.فراموش نکرده بودم، اما هنوز برای زندگیام آرزوهای بیشتری داشتم. تازه از همینجا هم میشد به راحتی از خورشید لذت برد. فقط کمی دورتر، کمی کمتر. یکدفعه هلم داد و گفت: تو ترسویی... ترسو!
و بعد کمی به سمت آنها شنا کرد، نگاهش کردم و بعد کمی دور شدم. کمی به سمت من آمد و با مهربانترین نگاهش به من خیره شد و دستش را دراز کرد و گفت: منظوری نداشتم. اما داشت. مطمئنم همیشه همین فکر را میکرد، برای همین چرخیدم و با بیشترین سرعت ممکن شنا کردم.
و این پایان دوستی ما بود.
سحر بعد از آن تنهای تنها شنا میکرد. دور از همه ما... من پیش بقیه بچهها برگشته بودم. همان چیزی که همیشه مادرم میخواست. می خواست یاد بگیریم چطور با گِل صورتم را تزیین کنیم و یا چطور هیکلم را چاق و فربه تو دل برو نگه دارم. اما سحر هنوز هم مثل قدیم بود. با صورتی پاک که هیچ خشکزی رغبت نمیکرد نگاهش کند. سر همین موضوع هم یکبار همه شروع کردند به مسخره کردنش، همگی به صورت بدون گِل و رنگ او و هیکل تکیدهاش که از بعد از پایان دوستی ما تکیده تر هم شده بود، انتقاد میکردند، و سحر در تمام این مدت حرفی نمیزد.
تا اینکه یکدفعه به من خیره شد و گفت: زندگی لای این گِل و لای انقدر خوب هست که قید خورشید را زدی؟ منتظر جوابم نماند، اصلا این سوال جوابش از پیش هم مشخص بود؛ و رفت.
به گمانم همان روز بود که در خشکی گیر کورکودیلها افتاد. یا یکی از روزهای بعد از آن...
بعد وقتی برگشت دیگر شبیه خودش نبود. دیگر شبیه هیچ کس نبود... سحر همان روز روی سکوها خودش را به کشتن داد. آخ ببخشید، باز اشتباه لپی، آن وقت خودش را کشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمفونی مردگان
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره ساجوک
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب در پویش «با من بخوان»