نوشتن شیرینترین اتفاق روزانه من است.
سگسانی
سرش به موازات زمین کشیده می شد، گوش ها پایین تر از پوزه... تا شاید صدای گامهای خرامانی شنیده شود.. صدای کشیده شدن دمی.
درزهای آسفالت را در طلب تکه نان خشکیدهای پنج میزد. پیچش شکمش نفسش را بریده بود...
از دور دستهای از اربابان را میدید، جمع شده و در هم فرو رفته. تنهایشان را بهم داده بودند،فریاد میزدند و پنجه هایشان را به آسمان میکشیدند. دوستانش را میدید که سوار برچوب ها در هوا تکان میخورند، و یا لاشههای بی جان حبس شدهشان در چاله آبی سفید بود که در هوا چرخ می خورد...
از ترس تتمه جانش را برداشت و دوید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزهای بی آینه
مطلبی دیگر از این انتشارات
حیف است اگر مرا نخوانید!