امید ذوالفقاریدرساجوک·۵ سال پیشامامزادهامامزادهبا علی دو طرف پتو را گرفته بودیم و به زحمت به دنبالمان می کشاندیم. علی گفت:- پتو را نگاه! از آن تکه پارچه ای که من و زنم رویمان می…
امید ذوالفقاری·۵ سال پیشخودکارِ بیکِ آبیخودکارِ بیکِ آبیمرد کت و شلواری از روی صندلی اش بلند شد و کمی آنطرف تر به دیوارِ سیمانی تکیه داد و گفت:- من اگر جایت بودم، امضا نمی کردم. ف…
امید ذوالفقاریدرساجوک·۵ سال پیشهیولاهیولادرست ساعت هفت و دوازده دقیقه بود که دیدمش. ساعت را برای آن یادم است که جلوی ویترین یک کتابفروشی ایستاده بودیم و من قفل نوشتههای قرمزِ…