علاقهمند به نوشتن در باب جامعه، نوشتن، و زنان??♀️✒️
عروسک
مامان بهم گفته باید همین جا بنشینم و جنب نخورم تا آقا برسد. من نمیدانم آن آقا کی هست اما میدانم این آقایی که الان دارد میآید پیش بابا، اسمش مرتضی است. پسر همسایهمان هم اسمش مرتضی است. خیلی دوست دارم باهاش بازی کنم. ولی بابا دو سه سال است که نمیگذارد بروم توی کوچه. مرتضی و دوستهاش همیشه توی کوچه فوتبال بازی میکنند و من و ساراگُلی هم از پشت پنجره تماشایشان میکنیم. من دوست دارم مرتضی گل بزند. ساراگلی هم. مامان امروز دست ساراگلی را از دستم کشید بیرون. ساراگلی عروسکم است. البته نه که فقط عروسک باشدها! دخترم است. همیشه با همیم. بهش غذا میدهم. روی پاهام میخوابانمش. الکی میبرمش توی کوچه و الکی توپبازی میکنیم. دلم برایش تنگ شده. بابا دارد با این یکی مرتضی حرف میزند. نمیدانم چه دارند در گوش هم میگویند. شاید بابا دارد بهش میگوید که باید برایم نازی را بخرد. آخر چند وقت است که دلم میخواهد برای ساراگلی یک خواهر بگیرم. بابا گفته به مرتضی میگوید که برایم بخردش. خدا کند زودتر آقا بیاید. مامان گفته آقا بیاید، من هم میتوانم این لباس گنده و دراز را از تنم در بیاورم. مامان و داداش امروز خیلی میخندند. بابا هم همین الان یکهو بلند خندید. بعدش هم این یکی مرتضی بهم چشمک زد. دارد میآید سمت این صندلی که کنار من هست. مامان گفته که از این به بعد باید همهاش این یکی مرتضی را ببینم. نمیدانم چرا مامان آن یکی مرتضی را دوست نداشت. چرا نمیگذاشت بروم باهاش بازی کنم. این یکی خیلی گنده است. شبیه داداش است. یک کمی هم از داداش ترسناکتر است. یعنی برای سارا گلی خواهر میآورد؟! مامان که گفته حتماً میآورد. حتی گفته شاید یک برادر هم برایش درست کند. نمیدانم. حوصلهام سر رفته. خدا کند آقا زودتر بیاید. دلم برای عروسکم تنگ شده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای آقای سیزیف
مطلبی دیگر از این انتشارات
سحر یک اسب آبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسران دوزخ فرزندان قابیل ?