ماجرای آقای سیزیف
جای هیچ تردیدی نیست که سه روزِ پیش، ساعت هفتِ صبح، آقای «سیزیف» خودش را از بالای برجِ میلاد، به پایین انداخته است. خیلیها شاهدِ این ماجرا بودهاند. از نگهبانانِ برج بگیر تا رانندگانِ آمبولانسِ نعشکِش؛ که جسدِ خونی و لِه شدهی او را از روی برفها جمع کردهاند. اگر هم کسی باور نمیکند، میتواند به ضلع جنوبی برج بیاید و جای سرخِ او را که هنور روی برف مانده، ببیند. «زئوس»، ریاستِ محترمِ برج، به شدّت عصبی است، و سرِ آبدارچی داد میزند که «هیچ کس حق ندارد با هیچ روشی، از زیرِ بارِ مسئولیت شانه خالی کند». آبدارچی زاده شده تا سَرَش را پایین بیندازد، و زمانی که رییسَش فریاد میزند، با دستمالِ تمیزی، میز را گَردگیری کند؛ یا فنجانِ چایَش را که هنوز سرد نشده، تعویض کند. دیروز صبح، جلوی درِ ورودیِ برج، دو نگهبان با هم گفتگو کردند. قدکوتاه در حالی که میلرزید، پرسید: «تو اگر دوتا بچه و هشت ماه حقوقِ عقبافتاده داشته باشی، چه میکنی؟» قدبلند کلاهش را تا زیر گوشش پایین کشید و گفت: « بِهش که فکر میکنم قیدِ ازدواج را میزنم.» قدکوتاه دستانِ سردش را به هم مالید و پرسید: « اگر عاشقِ دختری شده باشی و او هم منتظرت مانده باشد چی؟» قدبلند به ردِ خونیِ تویِ برف نگاه کرد و گفت: « بِهش که فکر میکنم قیدِ عشق را میزنم.» بعد آهی کشید و ادامه داد: «سیزیف قبل از اینکه از برج آویزان شود و شیشههایش را تمیز کند، از اعضای تیمِ سنگنوردیِ کشور بود...»
حالا اگر بگویم همین سیزیف که خیلیها کالبدِ مضمحلشدهی او را به چشم دیدهاند، در همه جایِ تهران تکثیر شده است، میگویند دیوانه شدهام. اما برای احیای او، بیش از مرگش، شاهدِ عینی وجود دارد. روزنامههای صبحِ امروز را که ورق بزنید، تقریباً همهشان یک ستون به این خبر اختصاص دادهاند. روزنامهی «سفید» با تیتری دُرُشت نوشته «شیشهشویِ برج میلاد زنده است.» در صفحهی دوم روزنامهی «قهوهای» مصاحبهای با یک نماینده مجلس انجام داده که وی اذعان داشته: «سیزیف دو شب است که به خانهشان میآید و به او زُل میزند.» و در انتها افزوده: «دشمن تا قلبِ مجلس نفوذ پیدا کرده است.» سردبیرِ روزنامهی «سبز» به نقلقول از یک سیاستمدار گفته: «مرگ و تکثیرِ سیزیف، از بیتدبیریِ دولتِ قبل ناشی شده است.» با تمامِ این تفاسیر، مسالهای که قطعی به نظر میرسد این است که سیزیف نه تنها زنده مانده، بلکه به تعدادِ بیشمار تکثیر شده است و با هیکلِ پیش از مَرگَش مو نمیزند. همان اندامِ بلند و ورزیده و موهای موجدار و بازوان سترگ. اما دیگر مجبور نیست، هر روز به بالای برجِ میلاد برود و شیشهها را تمیز کند. در آنِ واحد، درونِ حریم خصوصیِ همهی ماست و با چشمانِ اساطیری نگاهمان میکند. کنارِ یک نقاش مینشیند و زل میزند به بوم، تا طرحی از او بکشد. کنارِ یک کارگردان آنقدر خیره میماند تا از او یک فیلم ساخته شود. حالا همین جاست؛ لُخت و معصوم. با پارچهی سفیدی که دور کمرش پیچیده نگاهم میکند، تا این داستان را برای شما بنویسم.
اسماعیل سالاری
مطلبی دیگر از این انتشارات
قایق سواری با کتاب خودشناسی آلن دوباتن! (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
انقلاب زپرتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بابا لنگدراز عزیزم!