ناتمامی

|هبه شیخ| ۱۷ مرداد ۹۸

ناتمامی
ناتمامی


مرا از کیفش می آورد بیرون. نشانه ی گل گلی از آغوشم می افتد توی کیفش. سر انگشتانش روی خط هایم کشیده می شود. زیر لب زمزمه ام می کند. قصه ام توی سرش می پیچد. شخصیت ها به تکاپو می افتند. فضا ساخته می شود. راهرو تاریک دانشگاه. شخصیت لیان می آید پشت در. استاد محبوبش آنطرف در توی تاریکی نشسته. نامه ی عاشقانه ی لیان، متفاوت از همه ی نامه های عاشقانه ی دیگر، توی دستانش می لرزد. خم می شود. زانوهایش روی زمین خاک گرفته می افتند. سعی می کند از زیر در اتاق چیزی ببیند. هیچ چیز. نامه را هل می دهد داخل...

انگشتانش را لای کاغذ هایم می گذارد. چشمش را لحظه ای می بندد و لبخند می زند. انگار یاد چیزی افتاده. یا کسی. از این لحظات ذوق میکنم. از اینکه بتوانم آدم ها را از بین شلوغی دنیایشان بیرون بکشم و توی خیال غرقشان کنم.

راننده تاکسی با صدای بلند می گوید:"خانم رسیدیم ۱۲ تومن میشه."

نشانه را از کیفش در می آورد و میگذارد در آغوشم. دوباره می روم توی کیف.

شمسایی دلخور نگاهم می کند. لیان غر می زند. راهروی تاریک دانشگاه غر می زند. شب غر می زند.

می گویم هیس! از خداتان باشد که هی توی مترو و تاکسی و صف دکتر به شما گوش می کند. خوب است هی بهانه کند که وقتمان را ندارد؟ کسی دیگر بود سال تا سال، نگاه هم بهمان نمی کرد. می شدیم دکور کتابخانه اش.

بهشان که می توپم ساکت می شوند و می روند توی خودشان. من مالکشان هستم. مالک شخصیت هایم. این دختر هم که مرا دارد، لابد فکر می کند مالک من است. فکرش هم مالک خود اوست. و من، مالک فکرش.

فکر...این ظرف تمام نشدنی.

مثل اسم من. "ناتمامی"