هیولا



هیولا

درست ساعت هفت و دوازده دقیقه بود که دیدمش. ساعت را برای آن یادم است که جلوی ویترین یک کتابفروشی ایستاده بودیم و من قفل نوشته‌های قرمزِ صفحه‌ای که رویش تقویم را نشان می‌داد، شده بودم که یک‌مرتبه پسر جوان از مغازه بیرون زد و جلویمان ایستاد. بهش می‌خورد که هم سن و سال خودم باشد. تنها موهایش در چند جایی سفید شده بود و در حاشیه‌ی چهره‌ی ترسناکش چند چین و خط نمایان بود. صورتش، درست از پایین پیشانی انحنایی غیرعادی داشت که فاصله‌ی بین ابروهایش را زیاد کرده بود. نگار را که دید، همانطور ماتِ چهره‌اش ماند و وقتی به حرف آمدم که: ((کم‌کم برویم)) نگاه سردی به سر تا پایم انداخت و قلاب میله‌اش را در حلقه‌ی فلزی سایه‌بان مغازه انداخت و بالا کشیدش. از دیدنش جا خوردم و نمی‌دانم چرا ازش ترسیدم. احساس ضعف می‌کردم. یک لحظه به این فکر کردم که اگر قصد کند تا نگار را به زور تصاحب کند، در برابرش هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم. فکر احمقانه‌ای بود. حرفم را دوباره تکرار کردم: ((بیا برویم)). نگار اما بی‌اعتنا به حرف من، محوِ جلد کتاب‌ها شده بود. حس کردم که پسر جوان دارد زیرچشمی نگار را می‌پاید. مشخص بود که شیفته‌اش شده. شاید اگر آن نقص را در صورتش نداشت حالا انگشت‌های او در انگشت‌های نگار حلقه شده بودند. مطمئن بودم که او هم داشت به همین موضوع فکر می‌کرد. نمی‌دانم، شاید او بیشتر از من لیاقت این دست‌ها را داشت. حس می‌کردم ترسم از او کم‌کم دارد جایش را به دلسوزی می‌دهد. دوست نداشتم برایش احساس ترحم کنم اما لحظه‌ای به ذهنم رسید که اگر جلو می‌آمد و از من می‌خواست که گونه‌های نگار را لمس کند، به او اجازه می‌دادم. کار نگار تمام شده بود. دستم را که گرفت ساعت شده بود هفت و شانزده دقیقه.