نه نویسندهام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس میکشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
قصه آنها که انتخاب شدن(قسمت آخر)

مهرماه – فرودگاه
هوا خنک بود؛ نسیمی که از سمت باند میآمد بوی سوخت هواپیما و برگهای پاییزی را با هم داشت. سالن خروجی شلوغ بود، اما بین تمام مسافران، نگاه دیاکو سریع آنها را پیدا کرد؛ دو چمدان قرمز، دنیز که با همان شور همیشگی دست تکان میداد، و نیاز… موهایش را ساده پشت سر بسته بود، اما برق چشمانش و لبخند آرامش، شادتر از هر وقت دیگری بود.
آغوشها کوتاه بود اما پر از حسِ «بالاخره رسیدی». گرمای هفت ماه گذشته در همان چند لحظه جا گرفت. چمدانها عقب ماشین قرار گرفت و جاده آرام، از زیر لاستیکها گذشت. بوی خاک خیس و برگهای تازهافتاده، از پنجره نیمهباز به داخل خزید.
چند دقیقه اول، حرفها سبک و گذرا بود؛ اما نیاز خیلی زود، با لبخندی که کمی افتخار در خودش داشت، گفت:
ــ خبر موفقیتت تو پرونده قتل رو شنیدم. ترفیعت هم… واقعا تبریک میگم دیاکو.
دیاکو نگاه کوتاهی به او که بغلدستش نشسته بود انداخت، انگار میخواست مطمئن شود این تحسین، واقعیست. لبخند زد، اما پشت چشمهایش رد خستگی ماهها کار پیدا بود:
ــ ممنون… ولی این موفقیت، یک کار تیمی بود. بدون غفاری، شاید هنوز سر نخ دستمون نبود. اون از خودش خیلی مایه گذاشت. تا آخرش باهامون اومد خودش رو قربانی این جریان کرد تا حتی جایی که بتونیم شاهرودی رو در حین اجرای یکی از همون مراسم مسخرهش روی غفاری دستگیر کنیم.
دنیز که به سمتشان مایل شده بود، پرسید:
ــ دقیقا چی بودن این مراسمها؟
ــ فرقهای بودن که بهشون القا شده بود برای رسیدن روح به کمال، باید «انسانهای ضعیف و به دردنخور» رو قربانی کنن. میگفتن با آزاد شدن روح این آدمها، انرژی روحی خودشون بالا میره. علامتشون هم یک ضربدر رو دست بود. شاهرودی ادعا کرد تو ایران تنها عضو فعاله، ولی پلیس هنوز دنبال بقیه اعضای تیمه. خوشحالم قبل عروسی این پرونده رو بستم.
نیاز و دنیز با هم گفتند:
ــ آفرین داماد.
دنیز با هیجان گفت:
ــ پس الان دیگه میتونی فقط به عروسی فکر کنی نه قاتل سریالی.
دیاکو لبخند زد و برگشت سمت نیاز:
ــ حالا از خودت بگو… از وقتی از سامیار جدا شدی و رفتی ترکیه. از کار طراحی دوختی که همیشه آرزوش رو داشتی.
نیاز کمی جابهجا شد، دستش را روی زانویش گذاشت، گویی این سوال، دکمهی خاطرات را فشار داده بود:
ــ خوب بود… سختی داشت ولی خوب بود. بالاخره تونستم همون رویای قدیمی رو دنبال کنم. کارگاه کوچیکی راه انداختم، سفارشهام داره بیشتر میشه. کنارش درسش هم می خونم و دنیز هم…
دنیز با شیطنت میان حرفش پرید:
ــ منم شدم مدیر داخلی یکی از شرکتهای معروف استامبول. ولی شبها به جای خونه خودم، میام پیش نیاز. هنوز مثل اون هشت سال… هوای همو داریم.
نیاز لبخند زد و با نگاهی قدردان گفت:
ــ واقعاً.
دنیز با چشمکی شیطانتر:
ــ اصلاً بابت همین اومدم ایران… که تورو از مامان کتی خواستگاری کنم!
هر سه خندیدند و چند لحظه صدای خندهشان با ریتم یکنواخت جاده قاطی شد.
سکوت کوتاهی افتاد. نیاز آرامتر، انگار نگران واکنش باشد، گفت:
ــ سامیار چطوره؟ این هفت ماه جرأت نکردم از بردیا بپرسم. یکی دو باری هم که تلفنی با خودش راجع به کار حرف زدیم، نفهمیدم حالش خوبه یا نه.
دیاکو برای لحظهای چشم از جاده گرفت، نگاهش به شاخههای درختانی افتاد که باد، برگهای زردشان را میریخت:
ــ خوب که نیست… از بعد رفتنت، تنهاتر شده. هرازگاهی که با هم حرف میزنیم، یادت میکنه و آه میکشه. ولی کمکم بهتر میشه… به این نتیجه رسیده که هر دوتون باید آزاد میشدین از قفسی که پر از سوءتفاهم و دلشکستگی و غرور بود. اما نگاه غمگینش اینو نمیگه ، ته دل هممون امید داریم که شاید، یک روزی ، هر دوتون رو کنار هم ببینیم... الانم تو کارش غرقه، و البته حسابی هم هوای بردیا رو داره. انقدر که رو پروژه های تو و بردیا متمرکز، رو بقیه چیزها نیست. دوست نداره تو هلدینگ کسی درباره صحبت منفی بکنه. از حق هم نگذریم بردیا خوب داره جلو میره.
نیاز لبخندی زد که با یک لایه غم پوشیده شده بود.
دنیز ناگهان پرسید:
ــ مهسا چطوره؟
ــ عالی. دورههای رواندرمانیش جواب داده، دکترش خیلی راضیه. کابوسهای شبانه کامل تموم شده. تو اتاق خودش میخوابه و جدیداً عاشق آشپزی و شیرینیپزی با شیرینخانم شده. خونه با خندههاش رنگ زندگی گرفته.
نیاز با لبخند نرم:
ــ از تارا و مامان کتی هم بگو.
دیاکو لبخندش گرمتر شد مثل آفتابی که از پشت ابر بیرون میآید:
ــ تارا تو خرید و چیدمان خونه و کارهای عروسیه. مامان کتی هم همه جوره هواشو داره و کمکش میکنه. تو انتخاب مبل ، وسایل آشپزخونه حتی رنگ پرده. عین یک مادر و دختر واقعی از این دوران لذت میبرن و با هر خرید و چیدنش کلی ذوق زده میشن.
نیاز با اطمینان گفت:
ــ اون زن ذاتش مادره… فرقی نداره اولادش باشی یا نه. حتی هنوز هم هوای منو داره و باهم در تماسیم. اتفاقا دیشب پیام داد: «عزیزم، بیصبرانه منتظرم که در آغوش بگیرمت.»
دنیز با تعجب:
ــ رابطه شماها واقعاً جالبه. یعنی الان این خانم… باید بیاد عروسی برادرشوهر سابقش؟ اونم با کلی ذوق و اشتیاق برای دیدن همتون. من بودم چشم دیدن فامیل شوهر سابقم رو نداشتم.
دیاکو با خنده:
ــ حتی اگه یکی از این فامیلها اشکان باشه؟
دنیز لبخند کجی زد، کمی رنگبهرخسارش پرید:
ــ اون که اصلاً حرفش رو نزن… از وقتی رفته وین کمتر زنگ میزنه. ولی بذار برگرده، میدونم چیکارش کنم.
نیاز و دیاکو با خنده گفتند:
ــ یا خدا…
باقی مسیر، با شوخی و سر به سر گذاشتن دنیز گذشت. وقتی چراغهای عمارت از دور پیدا شد، هوا به خنکی شب میرفت… اما گرمای خندهها هنوز داخل ماشین موج میزد.
----------
هوای شب، کمی مرطوب و خنک بود. صدای همهمه از داخل عمارت میآمد، اما نیاز و بردیا آرام از پلههای ایوان پایین رفتند و در سکوت مسیر کوتاه تا نیمه باغ را طی کردند. چراغهای کوچک باغچه، نور زرد و ملایمی روی سنگفرش میریختند.
بردیا دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
ــ گزارش سود سهماهه رو دیدی؟ بخش شمال از پیشبینیها جلوتره. اگه همین روند ادامه پیدا کنه، تا پایان سال میتونیم پروژه سوم رو لانچ کنیم.
نیاز با لبخند کوتاه:
ــ این یعنی کارت رو درست انجام دادی… و سهامدارها هم بالاخره روت حساب باز کردن.
ــ این چند ماه هلدینگ بدجور سرم رو گرم کرد… ولی خب، ارزشش رو داشت. پروژه غرب هم تقریبا به نقطه خوبی رسیده.
نیاز با لبخند:
ــ میدونم، گزارشهاتو که میخوندم حس میکردم بردیا دیگه اون پسر اول راه نیست، شده یکی از ستونهای شرکت.
ــ اینا همهاش به خاطر آموزشها و اعتمادیه که تو اول راه بهم دادی.
ــ اعتماد که باید متقابل باشه… تو هم به من ثابت کردی که میشه روت حساب کرد.
چند قدم دیگر رفتند. بردیا کمی مکث کرد، نگاهش به زمین بود و صدایش آرامتر شد:
ــ سامیار… عوض شده. خیلی. ولی نه اونجوری که فکر کنی راحت شده. بیشتر شبیه کسیه که یاد گرفته غم رو پشت لبخند قایم کنه.
نیاز نگاهش را به چراغی که دورتر، کنار حوض روشن بود دوخت و آرام گفت:
ــ دیاکو هم تو راه بهش اشاره کرد. قایم کردن غم… فقط بهش فرصت میده عمیقتر بشه.
بردیا نیمنگاهی به او انداخت، گویی میخواست چیزی اضافه کند، اما سکوت میانشان ماند. صدای دور دست خندهی دنیز از پنجره باز عمارت به گوش میرسید و با سکوت باغ قاطی میشد.
ــ شاید هیچوقت بهت نگه… ولی هنوز بهت فکر میکنه.
نیاز آرام نفسش را بیرون داد. لبخند محوی زد:
ــ ما هر دومون انتخابهامون رو کردیم. فقط امیدوارم اونم، آرامشش رو پیدا کنه... بردیا شماها از برگشتن من برداشت دیگه ای دارین؟
بردیا با گیجی:
ــ منظورت رو متوجه نمیشم؟
ــ این که هم تو و هم دیاکو هنوز نرسیده درباره سامیار صحبت میکنید... نمیدونم تو ذهنتون چی میگذره اما من فقط برای عروسی و دیدنتون اومدم، متوجه میشی چی میگم.
بردیا سری به نشانه تایید تکان داد.
ــ هدفهام رو تا دوسال دیگه نوشتم. بردیا باور کن حداقل تا دوسال دیگه جز کار و پیشرفت تو حِرفم نمی خوام به هیچ کس و یا هیچ چیز دیگه ای فکر کنم.
بعد با کمی مکث ادامه داد:
ــ برای من هم راحت نیست همین امشب که دیدمش قلبم داشت از جا کنده میشد اما باور کن منو سامیار نمیتونیم زوج خوبی برای هم باشیم، خیلی اتفاق ها افتاده که الان هر کدوم اینجای زندگی ایستادیم. خیلی حرمتها از بین رفته... وقتی میدونی آخرش به رنجش ختم میشه… دیگه شجاعت شروع دوباره رو پیدا نمیکنی. حداقل من اینطورم. من هنوز نتونستم با تمام احساسی که بهش دارم به خاطر گذشته ببخشمش. پس لطفا از همتون خواهش میکنم حسی رو به من تحمیل نکنید، یا سامیار رو تشویق به نزدیک شدن نکنید.
ــ دوسال دیگه چی؟ اون وقت میتونی بهش فکر کنی
نیاز با تعجب نگاهی به چهره جدی بردیا انداخت و ناخداگاه خندید.
ــ نیاز من تورو جز کنار سامیار کنار هیچ مرد دیگه ای نمیتونم ببینم. خفه میشم از غیرت اگه این اتفاق بیوفته.
نیاز لبخند تلخی زد:
ــ یعنی من حق زندگی ندارم؟ حق عاشق شدن و انتخاب جدید ندارم؟
بردیا شرمنده سری به زیر انداخت و گفت:
ــ تو حق بیشتر از اینها رو داری، معذرت می خوام فکر کنم خیلی احساسی شدم. من اجازه ندارم برات تصمیم بگیرم. من خیلی دوست دارم از مهسا بیشتر نباشه کمتر نیست.
نیاز هم با علاقه دست دور بازوی بردیا انداخت و گفت:
ــ منم دوست دارم. تو و مهسا الان تنها خانواده من هستین.
بردیا چند قدم دیگر همراهش رفت، بعد نگاهش به کسی افتاد که از سمت عمارت، در نور چراغها، آرام به آنها نزدیک میشد.
لبخند کمرنگی زد و با صدایی پایین گفت:
ــ فکر کنم بهتره برم…
و پیش از آنکه نیاز پاسخی بدهد، با یک حرکت سر به سمت سامیار اشاره کرد و به عقب برگشت.
سامیار آرام قدم برمیداشت، دستانش در جیب، و نگاهی که نمیخواست خیلی مستقیم باشد. جلوی نیاز ایستاد. لبخندی زد که در گوشههایش کمی تردید موج میزد.
ـ خوش اومدی.
ـ ممنون.
چند ثانیه سکوت میانشان ماند؛ سکوتی که پر از حرفهای ناگفته بود. سامیار سرش را کمی کج کرد:
ــ ترکیه چطور بود؟ زندگی اونجا چطور پیش میره؟
نیاز شانهای بالا انداخت، لبخندی نرم زد:
ــ سخته که از صفر شروع کنی… ولی وقتی کاری رو از ته دل دوست داری، سختیهاش هم یه جور لذت میشه.
سامیار نگاهش را کوتاه به چهرهی او دوخت؛ چهرهای شادابتر، چشمهایی روشنتر از همیشه. لبخندش را نگه داشت، اما در عمق نگاهش چیزی بود که پنهان نمیشد: اندوهی خاموش.
نیاز هم این را دید، همانطور که سالها بلد بود نگاه او را بخواند.
چند قدمی در سکوت برداشتند. از پشت عمارت، صدای موسیقی آرامی میآمد.
سامیار بیمقدمه، اما آرام گفت:
ــ دلم برات تنگ شده بود… خوشحالم که الان اینجایی.
نیاز لحظهای فقط نگاهش کرد، بعد لبخندی کوتاه زد:
ــ منم دلتنگ بودم… برای همتون.
باد خفیفی از میان درختان گذشت، موهای نیاز را کمی نوازش کرد. کاری که سامیار دوست داشت انجام دهد.
ــ حضورم معذبت نمیکنه؟ می خوای این چند روزی که تو عمارت هستی من برم جای دیگه ای؟
نیاز با شیطنت گفت یعنی اگه بگم معذبم واقعا میری؟
سامیار غمگین نگاهش کرد ولی جدی گفت:
ــ کاری که تو رو خوشحال نگه داره انجام میدم.
نیاز لبخندی زد و گفت:
ــ ما از بچگی کنار هم بزرگ شدیم. نگران نباش. خوشحالم که میبینمت.
و هر دو بدون گفتن کلمهای بیشتر، قدمهایشان را به سمت عمارت برداشتند؛ جایی که گرمای جمع، صدای خندهها و چراغهای روشن منتظرشان بود.
---------
هوا هنوز بوی خنک سحر را داشت. نسیم ملایمی از میان برگهای نمدار باغ عبور میکرد و صدای آرام پرندهها، نوید بیدار شدن روز را میداد.
دنیز با قدمهای آهسته وارد ایوان شد. فنجان قهوه را میان دستانش گرفته بود، بخار گرمش در هوای سرد صبح گم میشد. چشمهایش هنوز کمی خوابآلود بود، اما دلش بیدارتر از هر وقت دیگر.
صدای بسته شدن آرام در، باعث شد برگردد.
اشکان…
همانطور که بارها در ذهنش ساخته بود، حالا درست مقابلش بود. قد بلندش، شانههای آشنا، و آن نگاه که انگار در خودش هزار مسیر را طی کرده تا دوباره به او برسد.
دنیز بالاخره لبخند زد، لبخندی که هم بغض داشت، هم آرامش.
ــ برگشتی…
اشکان قدمی نزدیکتر آمد. صدایش کمی خشدار بود:
ــ برگشتم… برای دیدن تو.
هوای خنک صبح بینشان عبور کرد.
ــ فکر کردم دیگه عادت کردی به اونور… و ما فقط تو تماس تصویری همدیگه رو ببینیم.
اشکان آرام سرش را تکان داد.
ــ من حتی به نبودنت عادت نکردم، چطور میخواستم به ندیدنت عادت کنم؟
چشمان دنیز برق زد. نمیخواست اشکش پایین بیاید، اما قلبش با دیدن او ضرباهنگ تازهای گرفته بود.
فنجان را آرام روی نرده گذاشت. انگار زمان، تصمیم گرفته بود چند ثانیهای دست بکشد از حرکت.
اشکان یک قدم برداشت. بعد یک قدم دیگر. تا فاصلهشان به چند سانتیمتر رسید. دستش را بالا آورد، نه برای تصاحب، نه برای اغوا… فقط گذاشت پشت گردن دنیز و او را بیهیچ عجلهای در آغوش کشید.
آن بغل، ساده و بیپیرایه، اما پر از حقیقت بود. محکم، مثل پناهگاهی که هیچوقت فرو نمیریزد.
دنیز، با گونهای که روی شانهی او جا گرفته بود، چشمهایش را بست. صدای قلب اشکان را میشنید؛ ضربانی تند که همان ریتمی را میزد که قلب خودش میکوبید. بوی آشنای او، با سرمای صبح مخلوط شده بود و چیزی ساخت که فقط برای او معنی داشت: خانه.
هیچ حرفی رد و بدل نشد. چون میدانستند هیچ جملهای، حس این لحظه را کامل نمیکند.
وقتی کمی از هم فاصله گرفتند، اشکان هنوز دستانش را روی شانههای دنیز نگه داشته بود، گویی از ترس اینکه اگر رها کند، همهچیز دوباره دور شود. نگاهشان در هم گره خورد؛ بیهیچ لبخند تصنعی، بیهیچ نقاب.
و در آن سکوت پررنگ، هر دو فهمیدند که این آغوش، جواب تمام دلتنگیهای هفت ماه گذشتهشان بود.
------
حنابندان تارا و دیاکو
هوا، نه گرم، نه سرد؛ مثل نفسکشیدنِ آرامِ عشقی که سالها در سکوت پرورش یافته. در باغ عمارت زند، کهنه و زیبا، زنان دور هم نشسته بودند. نور چراغهای رنگی آویخته از شاخههای درختان روی صورتهایشان میرقصید، گویی خود طبیعت هم دعا میخواند.
لباسش، قرمزِ آتشین، در تاریکی باغ میدرخشید؛ نه فقط از نور چراغها، که از دعای دستانی که آن را دوخته بودند. همسر استاد نوری، با سوزن و نخ، این لباس را برای تارا ساخته بود؛ کوک به کوک، مثل قصهای که برای یک عشق نوشته شود. روی پارچهاش طرحهای طلایی و پیچدرپیچ نشسته بود، مثل رودهایی که بر نقشهی قلب جاریاند.
تارا آرام ایستاده بود، با تاجی از سکههای زرین و فیروزهای که بر پیشانیاش میدرخشید. صدای سکهها با هر حرکت آرام سرش، صدایی بود از کوهستان های دور از گذشتهای که به آینده خیر بخشید.
دستهایش رو به آسمان بود، میان دستان دوستان و عزیزانش که هرکدام شمعی کوچک در کف داشتند. شعلهها میرقصیدند، نورشان بر روی پارچه قرمز و صورت آرام تارا میلغزید.
نیاز از گوشهای نگاهش میکرد و در دل گفت: «این یک لباس نیست… این یک عهد است. عهدی که با دعا دوخته شده.»
دفها آرام گرفته بودند تا لحظهی دعا برسد. مامانکتی، با همان صدای گرم و کهنهاش، جلو آمد:
– دخترم… امشب این لباس رو با دست کسی پوشیدی که خودش برای عشق جنگیده. این کوکها فقط نخ نیست… گرهی دعاست، که هیچ شمشیری قادر به بُریدنش نیست.
شیرینخانم بوی گلاب را از کاسهای مسی پخش کرد. رایحه با گرمای شعلهها آمیخت و همه را در هالهای نرم پیچید.
تارا پلکهایش را بست. نور شمع در پشت پلکهایش سرخ میشد، همان رنگی که روی دامنش میرقصید. سکهها روی پیشانیاش آرام تکان میخوردند، و در دلش، نامی که همیشه قوت قلبش بود، مثل ذکر، میچرخید: «دیاکو…»
مامانکتی دعایش را خواند، کوتاه و محکم:
– این دستها همیشه گرم بمونه، این خانه همیشه روشن… و این عشق، همیشه بیخواب.
شعلهها کمی لرزیدند، گویی با دعا موافقت کردند.
و آن لحظه، تارا حس کرد لباس قرمز و طلاییاش فقط بر تنش نیست؛ در وجودش نشسته، مثل پرچمی که برای قلبش برافراشتهاند.
با هدایت دنیز و نیاز، روی یک تختِ نرم، زیر سایهبانِی که با پارچههایی قرمز و زربافت تزئین شده بود ساکت نشسته . دستهایش، سفید و لرزان، روی زانوهایش قرار داشتند.
اما کسی که بیش از همه میدانست چه قلبی زیر این سکوت میتپد، مامان کتی بود.
زنی با موی سفیدِ و چشمانی که هرگز از دلدادگی خسته نمیشدند. او کاسه مسی حنا را در دست داشت. بوی عسل، لیمو و گلاب بالا میآمد. حنا غلیظ و تیره بود؛ مثل خاکِ بارور، مثل خاطرهای که از زیر آوار زندگی بیرون کشیدهاند.
– دخترم…
صدای مامانکتی، نرم و آهسته، مثل نسیم عصر بود:
– امشب دستت سرخ میشه؛ نه برای زیبایی… برای اینکه دیگه هرگز نگی «بیکسام».
همه ساکت شدند.
نیاز، با چشمانی خسته اما گرم، کنار مهسا نشسته بود و دست کوچکش را در دست داشت. مهسا با برق شوق در چشمهایش پرسید:
– تارا جون، وقتی حناش سرخ شد، میشه عروس واقعی؟
همه خندیدند، حتی تارا.
دنیز، با چشمان دریایی و نگاهی شاعرانه، آرام گفت:
– تو استانبول میگن حنا، قلب زن رو از درون سرخ میکنه. ولی من فکر میکنم تارا از قبل سرخ بوده… فقط دنیا نمیدونسته.
شیرین خانم، آشپزِ وفادارِ خانه، که هر غذایی که پخته بود، مثل دعا میآمد، یک دف کوچک را به زانویش گرفت و آهسته زد.
و سپس، با صدایی که گویی از کفِ دستانِ مادرانِ قدیم میآمد، شروع کرد به خواندن و دفزنهای دیگر با ریتم او همگام شدن و آواز بلند شد:
آی حنابند، آی حنابند، یک حنای خوبی ببند
خوب ببند، خوشگل ببند بهر عروس قد بلند...
زنها کل می کشیدن. نقل و گلبرگ های سرخ بر سر تارا میریختن.
نیاز با لبخندی اشکآلود برای خوشبختی تارا دعا میکرد. دنیز آهسته اسم اشکان را زمزمه کرد، مثل کسی که آرزو دارد روزی خودش چنین شبی را تجربه کند.
مامانکتی، با دستی لرزان اما محکم، اولین قاشق حنا را روی کف دست تارا گذاشت. حنا گرم و نرم بود؛ مثل نفس اول زندگیای که دوباره شروع میشود.
تارا چشمانش را بست… و ناگهان خاطرهای از زیر آوار آمد: دستی که او را نجات داده بود. دستی خونی، پر از خاک، اما قوی… دستِ دیاکو.
مامانکتی در حالی که حنا را روی دست تارا پهن میکرد، آرام و دعاگویان گفت:
– حنا، دست عروس ما رو سرخ کن… چشم دامادو سیاه کن… دلش بیقرار کن… عروسم نخوره غم، نبینه درد، نشنوه کلام تلخ… همیشه عشق، همیشه نور، همیشه خنده توی خونهشون.
شب عمیقتر شده بود. چراغهای رنگی روی برگهای نارنج میرقصیدند. زنان میان خنده و شعر، دف میزدند:
عروس حنا میبنده، دل به دوماد میبنده
عروس حناتو قربون، ناز و اداتو قربون…
دست حنابسته تارا در نیمهتاریکی مثل گلی سرخ میدرخشید. نگاهش به ماه بود، اما قلبش دنبال دیاکو میدوید.
ناگهان دفها با ریتمی یکدست کوبیده شدند. همه سر برگرداندند.
دیاکو از میان جمع دفزنها وارد شد، با صورتی که از خجالت سرخ شده بود.
مامانکتی با دستی که بوی حنا میداد گفت:
– بیا جلو، دیاکو جان.
شیرینخانم با لبخند:
– بیا، داماد مهربون… حالا نوبت توئه.
دیاکو، با قدمهایی آرام، به کنار تارا رفت. نگاهش بلافاصله به چشمان تارا چسبید. بدون حرف. فقط یک لبخند کوچک، و با نگاه تأیید کرد: که چقدر زیبا شده.
مامان کتی سکه ای حنا زده برداشت.
– دستت رو بده، دیاکو جان.
او بیتردید دستش را دراز کرد. مامانکتی سکه را کف دست دیاکو گذاشت و دست تارا را لمس کرد، همانجا که حنا هنوز تازه بود… بعد، دست او را در دست دیاکو گذاشت.
همان حنا. همان دست. همان دعا.
و آرام، با صدایی که گویی از عمق سالهای مادری میآمد، گفت:
– خداوند این دو دست رو همیشه پر از خیر و برکت کنه… تا همیشه به هم گرمی بدن، نه غریب بشن، نه خالی بمونن… دلشون پر از عشق باشه، خونهشون پر از فرزند، و هر نفسشون، دعای همدیگه باشه.
سکوتی عمیق حیاط را پر کرد. تارا با چشمانی بسته، اشکی از گوشه چشمش لغزید… نه از غم، از شکر.
دیاکو دستش را کمی محکمتر گرفت. نه برای نمایش؛ برای یادآوری: «من هستم تا آخرش.»
نیاز، با نگاه خیس، به دنیز زمزمه کرد:
– این دعای یه مادر واقعیه…
دنیز فقط سرش را تکان داد.
حتی مهسا کوچولو، که همیشه حرف میزد، ساکت بود. فقط دستش را به سمت دیاکو دراز کرد و یک گل یاس به او داد.
ماه، بالای سرشان، مثل شاهدی ساکت، میدرخشید.
دوباره، دف زده شد.
دوباره، شعر سروده شد.
و حنا، روی دست تارا و دیاکو، آرام، مثل عشق، سرخ میشد.
هر شمعی که در دست زنان میدرخشید،
یک قلبِ دعاگو بود.
هر نوری که بر لباس قرمز تارا میتابید،
یک آرزوی پنهان بود.
و هر نفسی که در آنجا کشیده میشد،
پر از نامِ خدا، عشق، و بمانید.
و تارا و ویاکو؟
آن دو،
در لحظهای بودند که زمان ایستاد بود.
دستهایشان، با حنا به هم چسبیده،
مثل دو رود که به هم میپیوندند.
چشمانشان، بدون حرف، به هم خیره ، تمام داستان را گفتند:
«تو نجاتم دادی.»
«تو زندگیام را بازساختی.»
«من تا آخرِ آخرِ ، با تو هستم.»
و گویی، زمین هم دعا میکرد:
- برای هم بمانید. بمانید. بمانید.
----------
شب، آرام و نیمهساکت بود. صدای باد که از لای پرده نیمهباز میگذشت، گوشه روسری سفید مامانکتی را آرام تکان میداد. چراغ کوچک کنار تخت، نور زرد و نرمی روی جانماز انداخته بود.
مامانکتی در سجده آخر نمازش، چند لحظه طولانیتر ماند؛ لبهایش بیصدا شکر میگفتند، برای اینکه خدا هنوز این خانه را از هم نپاشیده، برای اینکه دلهای زخمی کمکم مرهم پیدا کردهاند، و برای اینکه دوباره خنده در این عمارت شنیده میشود.
با «السلام علیکم» سر از سجده برداشت، دستانش را رو به آسمان برد، چشمانش خیس بود اما لبخند داشت. آهسته، با صدایی که بیشتر از اینکه شنیده شود، حس میشد، گفت:
«خدایا… همه بچههای این خونه رو، چه اونایی که خونِشون یکیه، چه اونایی که دلشون یکیه، سلامت و خوشبخت نگه دار. هر کی دلش شکسته، مرهمش باش… هر کی راهش سخته، پا به پاش برو… هر کی دلش آرزو داره، به بهترین شکل براش برآورده کن. این خونه رو پر از عشق، نور و خنده نگه دار… و دلها رو تا ابد به خیرخواهی همدیگه ببند.»
دستهایش را به صورت کشید، حس کرد که سبکی عجیبی در قلبش نشسته است. پشت پنجره، ماه نیمهتابان، آرام از لای شاخهها سرک کشیده بود… گویی او هم آمین میگفت.
خانهای که از آوار شروع شد،
اما با دعا ساخته شد.
خانهای که دیوارهایش از صبر،
درِش از مهربانی،
و بالکنهایش از خاطره ساخته شده بود.
مامان کتی چشمانش را بست.
و برای لحظهای، صدای خندهٔ گیتی، نادر ، صدای آمین بهروز ، و نسیمِ روزهای قدیم را هم در باد شنید.
آه، چقدر زیباست که دوباره بتوان خانه را "خانه" خواند.
و آن شب،
در سکوتِ عمیقِ عمارت زند،
فقط یک نغمه ماند:
"بمانید. بمانید. بمانید."
یادداشت نویسنده
گاهی نوشتن یک قصه، بیشتر از روایت سرگذشت شخصیتها، سفرِ خودِ نویسنده است.
«قصهٔ آنها که انتخاب شدن» برای من فقط یک رمان نبود؛ تمرینی بود برای دیدنِ دلهای زخمی، برای لمس دوبارهی امید، و برای باور به اینکه حتی در میانهی رنج و ویرانی هم میشود خانهای ساخت پر از عشق، نور و خنده.
از شما که همراه این مسیر بودید، از صبرتان، اشکها و لبخندهایی که میان سطرها با من شریک شدید، صمیمانه ممنونم. هر صفحهای که نوشتم، وقتی شما خواندید و حس کردید، تازه جان گرفت.
امیدوارم اگر جایی قلبتان سنگین بود، این قصه ذرهای سبکترش کرده باشد.
و اگر جایی دلتان روشن شد، همان روشنی را به زندگی واقعیتان ببرید.
۱۴۰۴/۰۵/۲۴
با عشق و احترام
سارا حیدریان
مطلبی دیگر از این انتشارات
دو جنگجوی تو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مَردی از جنسِ خِرَد و نور
مطلبی دیگر از این انتشارات
فراتر از مَن دوستّم بِدار...