مَردی از جنسِ خِرَد و نور

من مردی را می‌شناسم که وجودش عشق است،

نگاهش، تلألوِ نورِ الهی‌ست،

در نگاهش، اطمینان هست و امنیت.

با صدایش باران می‌بارد بر دشت تشنه دل‌ها.

سکوتش، روشنیِ شب‌های بی‌ستاره می‌شود.

عارف است، فیلسوف است، استاد است، شاگرد است.

او واژه‌ها را نمی‌نویسد، زندگی می‌کند.

وقتی می‌خندد، درختی در جان آدمیزاد شکوفه می‌زند.

او مرهمِ دل‌های زخم‌خورده است،

شفایِ قلب‌هایِ شکسته.

در حضور او، دل‌ها خجالت می‌کشند از سنگ بودن و زمان شرم می‌کند از شتاب.

حافظِ آیات و قصیده‌هاست،

دل‌آگاهِ مثنوی‌ست،

با دلی کودک، و خردی فراتر از زمان،

خِرَدی که همچون نسیمی آرام و بی‌انتها،

از دل قرون و اعصار می‌گذرد،

و حکمتش به قدمت افسانه‌ها و حکایات کهن است.

این خرد، نوری است که نه می‌میرد و نه کهنه می‌شود، بلکه هر روز تازه‌تر و ژرف‌تر می‌تابد،

و راهنمایی است برای دل‌هایِ جستجوگر،

که در میان پیچ‌وخم‌های زندگی، آرامش و بصیرتی تازه می‌یابند.

او از جنسِ خاک نیست، از جنس کشف است. نه، کشف نه، از جنس اکتشاف.

از تبارِ روشنایی ابدی.

از نسلِ آینه، از قبیله‌ی خورشید.

کلامش، دُرّ است، جواهر است، گوهر است، مرجان است.

هر واژه‌اش جُرعه‌ای از دریایِ دانایی‌ست،

هر جمله‌اش گنجی در دلِ غاری تاریک.

مردی‌ست که در حضورش، افکار پَلید، جرأت ورود ندارند.

و ما،

خوشه‌چین‌های روشنایی،

در کنارش، فقط نوشتن را نمی‌آموزیم،

بلکه «یاد می‌گیریم چگونه خودمان را زندگی کنیم.»

نامش دکتر علی اکبر ترابیان است،

اما برای من

او «مرشد» است،

نه به معنای دینی یا عرفانیِ کلیشه‌ای،

بلکه به معنای انسانی که می‌توانی پشتت را به او گرم کنی، وقتی همه چیز یخ زده است.

هنوز نمیدانم، حالا که از او می‌نویسم،

نمی‌دانم ستایشش می‌کنم، یا دلتنگشم…

او مرا از عمق آواری که با از دست دادن پاره‌هایِ تَنَم، حمیدم و مادرم، بر زندگی‌ام فروریخت و تا قعر زمین، تاریک ترین نقطه، هل داده بود،نجات داد.

بارها افتادم ولی دستم را گرفت.

خدایِ متعال، حافظِ ایشان و عزیزانشان باشد.

آمین

مرجان امجد

بیست و دوم تیرماه چهارده صفر چهار