مینویسم برای آدمها و ماشینها - توییتر: twitter.com/mojtaba2a
پرسش از سرشت جهان در دوران رنسانس
گزارش دومین جلسه «حلقه انتقادی تهران» دربارهی خوانش جمعی کتابِ «کهنالگوهای یونگی - از خودآگاه یونگ تا ناتمامیت گودل» نوشته رابین رابرتسون با ترجمه بیژن کریمی:
تهیه گزارش توسط مجتبی یکتا
از مقدمه تا ابتدای فصل اول
در یونان باستان پیروان مکتب عرفانی فیثاغورث بر این باور بودند که همه چیز عدد است یعنی همه واقعیت بر مبنای تجلی ساده اعداد صحیح است. دیگر فیلسوف یونانی به نام افلاطون بر این باور بود که جهانِ متشکل از مُثُل چیزی است که جهان فیزیکی، نسخه فقیری از آن است.
اما در دوران رنسانس و در تضادی آشکار با فیثاغورث و افلاطون ما با دقت بیشتری و با تاکید بر جزئیات کاربردیِ جهان فیزیکی به مشاهده و ضبط مشاهدات مشغول شدیم. افکار افلاطون و فیثاغورث در پایان این دورانِ عقلگرایی/مادیگرایی در گونههایی نوین در فرضیهی کهنالگوهای یونگ و بازتاب افکار کورت گودل از نو ظاهر گشت. به این صورت که یونگ و گودل هر دو بر این باور بودند که فراسوی لایهی فیزیکیِ بیرونیِ جهان و فراسوی جهانِ درونی روان مانند آنچه افلاطون گفته بود جهانی متشکل از مُثُل داریم (که یونگ آن را کهنالگو مینامد) و یونگ و گودل، هر دو استدلال میکنند که کهنالگوهای ابتدایی همان اعداد صحیح هستند که فیثاغورث به آن باور داشت.
با آغاز دوران رنسانس در اندیشهی اندیشمندان آن زمان جابجایی و تحول فکری عظیمی رخ داد که فهم این تحولات آسان نیست. باید توجه داشت که در قرون وسطی برای قرنها نه تجربه و مشاهده طبیعت بلکه کلام الهی راهنمای اصلی فیلسوفان بود. محور کنجکاوی آنها حول مفهوم خداوند میچرخید و نه جهان. در طی قرون رنسانس اندیشمندان با چرخشی اساسی در نگاه خود به جای پرسش از اینکه «سرشت خداوند چیست؟» پرسیدند «سرشت جهان چیست؟» این پرسش موجب شد توجه خود را به جهان بیرون معطوف کنند و شروع به توصیف مشاهدهی خویش کنند. در پی این تحول اندیشمندانی چون داوینچی توانستند «باور به خداوند» را که باور مسلط دوران بود با «باور به قدرت مشاهده» در یک ظرف اندیشه قرار دهند (چیزی که تا پیش از آن سابقه نداشت).
راهی که داوینچی و سایر اندیشمندان عصر رنسانس با برداشتن این گام در پیش گرفتند به اینجا رسید که ناگزیر عقل را موضوع خودش قرار دادند و سعی کردند تا سرشت ذهن را توصیف کنند. این جریان فکری شکل گرفته که ترکیبی از آزادی و مسئولیت بود موجی از نوابغ را به وجود آورد که هر یک میکوشیدند نقشی مرکزی برای نوع انسان در کائنات ارائه دهند. برای مثال لوتر با به وجود آوردن جنبش پروتستان، مذهبی را رواج داد که اهمیت بیشتری به انسان میداد. روح پروتستان بر این سنت استوار شد که ایمان فردی دارای بالاترین اهمیت است نه آنچه رهبریِ کلیسای کاتولیک به مسیحیان دیکته میکرد. میکل آنژ و داوینچی هم برای نخستین بار انسان را موضوع هنر قرار دادند.
آرمان نوین رنسانس محدودیتهایی داشت، اندیشمندان رنسانس نیز همچون اندیشمندان قرون وسطی مفروضات خود را به پرسش نکشیدند. این اندیشمندان که به قدرت مشاهده باور داشتند هیچگاه اعتبار مشاهده را زیر سوال نبردند و ذهنی که آزمایش جهان را بر دوش گرفته بود خود مورد پرسش واقع نشد.
در پی این پیشداوری در دوران رنسانس میان مشاهدهگر و موضوع مشاهده تمایز و جدایی اتفاق افتاد. با این تمایز بشر به پیشرفتهای عظیمی در علوم مختلف دست یافت اما مشاهدهگر لزوما از آنچه مشاهده میشود تفکیک نمیگردد. با این تمایز ذهن و جسم از هم جدا شد و در نتیجه انسانها نخست نسبت به جهان، بعد نسبت به یکدیگر و آنگاه نسبت به تجارب درونی خودشان بیگانه شدند. حاصل این از خود بیگانگی علیرغم دستاوردهای بزرگ اما دو جنگ جهانی، کورههای آدمسوزی، نابودی طبیعت و افزایش نرخ افسردگی بود به طوری که برخی قرن حاضر را قرن افسردگی نیز نامیدهاند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرخش کوپرنیکی و تاکید بر موضع مشاهدهگر
مطلبی دیگر از این انتشارات
کهنالگوهای یونگی - از خودآگاه یونگ تا ناتمامیت گودل
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما چه چیز میدانیم، و چگونه آن چیز را میدانیم؟