مینویسم برای آدمها و ماشینها - توییتر: twitter.com/mojtaba2a
چرخش کوپرنیکی و تاکید بر موضع مشاهدهگر
گزارش سومین جلسه «حلقه انتقادی تهران» دربارهی خوانش جمعی کتابِ «کهنالگوهای یونگی - از خودآگاه یونگ تا ناتمامیت گودل» نوشته رابین رابرتسون با ترجمه بیژن کریمی:
تهیه گزارش توسط مجتبی یکتا
فصل اول و ابتدای فصل دوم
اصالت ریاضی ناشی از این واقعیت است که ارتباط بین چیزها در ریاضی به نمایش گذاشته میشوند، ارتباطهایی که بدون وساطت عقل انسان، شدیدا غیر بدیهی است. ریاضی در بدو تکوین در دو مسیر اغلب درهم تنیده توسعه یافت: حساب (مطالعه اعداد)، و هندسه (مطالعه فضا). ریاضی به عنوان یک علم وقتی آغاز شد که کسی، محتملا یک یونانی، به اثبات قضیهای پیرامون چیزها، بدون توسل به چیز خاص و متعینی اهتمام ورزید. تالس، هندسه را از صحنهای که صرفا متشکل از مجموعهای از ترفندها بود بیرون کشید و به عنوان علمی استقرایی (deductive) آغازش کرد. بعد از هندسه، فیثاغورث و پیروانش به همین شکل در رشد و توسعه علم حساب کوشش کردند. بعد از تالس و فیثاغورث، اقلیدس همه دانستههای هندسی را به طور اصولی در کتاب خود با عنوان «عناصر» گرد آورد و آن را به مثابه علمی استقراییِ کامل با آداب گزاره و اثباتِ گزاره ارائه داد.
ما در عالم واقع فیزیکی چیزی به نام عدد نداریم — حس عدد در ما نسبی است. (البته فرگه بر خلاف این ادعا بر این باور است که عدد، شیء است، یعنی؛ اعداد نه یک هویت ذهنی که یک واقعیت عینیاند و بر شیء مستقل از ذهن دلالت دارند.) علم حساب نظام فرمالی فراهم میسازد که به اعداد و تناسب میان اعداد، و لاجرم تناسب میان نسبتها، میپردازد. بر خلاف فرگه، آلفرد نورث وایتهد بر این عقیده است که حساب نسبت به سرشت شیء بیتفاوت است، چهار بودنِ دو به علاوهی دو برای همه چیز صادق است.
همانگونه که داوینچی و میکل آنژ ملکوت را به زمین پائین آوردند، در همان زمان نیکلاس کوپرنیک به آسمانها خیره گشته بود اما نه با ذهنی تئولوژیک بلکه با نگاهی علمگرایانه و عقلگرایانه. تا پیش از کوپرنیک و تحت تاثیر اندیشه مسلط قرون وسطی مشاهدات باید خود را با نظریهها وفق میدادند چرا که این نظریات عمدتا سخنان خداوند بود و ضرورتی نداشت که شناخت جهان منتج از مشاهدات باشد؛ کتاب مقدس پیشاپیش این شناخت را در بر داشت. اما کوپرنیک با ایجاد چرخشی در نحوهی اندیشه خود و با تاکید بر موضع مشاهدهگر بر این باور بود که این نظریات هستند که باید با مشاهدات جور در بیایند. نظریه کوپرنیکی نخستین اشاره به این حقیقت بود که شاید سرشت واقعیت بستگی به موضع مشاهدهگر داشته باشد، نظری که به دست اینشتین بعدها درقرن بیستم، در نظریه نسبیت نقشی کلیدی پیدا کرد. در یک جهان کوپرنیکی، مشاهده و استنتاج، مفاهیمی مرکزی گشتند زیرا در جهانی آکنده از سیلان و جنبش، همه چیز بستگی به مشاهدهگر دارد.
در قرن هجدهم اسقف و فیلسوف ایرلندی به نام برکلی بیش از پیش بر ماهیت مشاهدهگر تاکید کرد. برکلی معتقد بود که وجود داشتن و هستی را تنها برای پدیدهها و موجوداتی میتوان اثبات نمود که ادراک و احساس شوند و توسط انسانی که قادر به درک آن است، اثبات گردد. وگرنه جهان در صورت عدم وجود مشاهدهگر لاجرم وجود نخواهد داشت.
جدایی میان قرون وسطی و دوران رنسانس از تاکید بر موقعیت مرکزی انسان معمولی و اهمیت مشاهداتاش شروع شد. لئوناردو داوینچی از اندیشمندانِ آغاز دوران رنسانس بر این باور بود که «علوم کاربردی یا مکانیکی والاترین و مفیدترین علوماند». این چشمانداز دارای قدرتی بود که غالبا یا بدون پرسش توسط مادیگرایان پذیرفته میشد و یا توسط ایدهآلیستها به دلیل غیر انسانی بودن رد میشد. تفکر اسکولاستیک قرون وسطی فقط به نتایج اصولی استقرایی میپرداخت؛ این تفکر هیچگاه نیازی به قیاس نتایج استقرا با مشاهدات در عالم بیرونی نمیدید. این تمیز میان مشاهدهگر و موضوع مشاهده گامی ضروری فراسوی الگوی تفکر قرون وسطی بود ولی به طور چارهناپذیری به بیگانگی از جهان منجر گشت و برای اولین بار انسان خود به یک شیء تبدیل شد که باید توسط سایر انسانهای مشاهدهگر، به موضوع مشاهدهی آنان بدل شود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کهنالگوهای یونگی - از خودآگاه یونگ تا ناتمامیت گودل
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما چه چیز میدانیم، و چگونه آن چیز را میدانیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرسش از سرشت جهان در دوران رنسانس