« این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ »
ساعت ها جمله ساختن ...!
1
مدتهاست که قد کشیده م آنقدر که دراز و کج و کوله بنظر می آیم ، دیگر شرط آمدن عید، وجود لباس و کفش نو نیست؛ فهمیدهام چه شرایط بر وقف مرادم باشد چه نباشد فصلها یکی بعد از دیگری رنگ عوض میکنند و یک صبح، سردترین روز همبستر خورشید میشود و بهار را به ارمغان میآورد .
این روزها قدم به کابینتهای بالای گاز میرسد، تنهایی عرض خیابانها را رد میکنم ، خودم به دکترم شرح حال میدهم ، خوب یاد گرفتهام چطور بغضهایم را قورت دهم.
حال بزرگ شدهام! غمهایم کم نیست، خوشیهایم مثل زندگیم صنعتی شده اما نمیتوان وجودشان را نادیده گرفت.
میبینی! مانند درختان به خواب رفته در زمستان، رنج کشیدهام و سخت جان اما باور دارم که باز هم جوانه میزنم ... شاید روزی خورشید به سمتم خوب تابیدو بهاری برای من فقط برای من درست کرد البته به شرطی که خشک نشده باشم، دیر نشده باشد ....

2

ماهی جون توجه کن. اگر الان داری رنج میکشی، بخاطر اینه که انتخاب خودت بوده. تو فقط کافیه تصمیم بگیری، تا از این شرایط در بیای. مهم نیست که توی آب باشی یا روی خاک. همهچیز در درون توست. اگر رضایتمندی رو در درونت پیدا کنی، خوشبخت میشی.میفهمی قرمزی ....با توام بلند شو و بجنگ
3
مادر گمان میکند افسردگی همان سرماخوردگیست. طوری که یک شب میخوابم و فردا دم صبح، با صدای ضعیف یاکریمها و نور بیجان خورشید روی سینهام، احساس رهایی خواهم کرد. هربار که منهوک و خسته در خانه را مجددا میزنم، با چهرهی خندان و امیدوارش رو به رو میشوم که امروز چگونهای؟ یقین دارم که خوب شدهای. به سمت داروها حمله ور میشود و قبل از اینکه از پنجره پرتشان کند جلویش را میگیرم. مادر همیشه عجله داشت. زود درس بخوانم، زود مدرسه بروم، زود بزرگ بشوم و زود یحتمل بمیرم. خستهام مامان. آنقدر از لحظه دمیدن در سوت آغاز دویدهام که هنوز ۲۰ به ۲۱ نکشیده از پا افتادهام. هیچگاه ندیدم که میان دویدنم اطرافم در چه حالی بود. چنارهای بلند و استوار را ندیدم، سکوت گیرای شبهارا ندیدم، مرگ خاموش ستارههارا ندیدم. به خیالت به وقت حضورم چند ستاره مردهاند؟ یا من، با چندین ستاره مردهام؟ آنقدر مهمل بافتهام که سرم از سبکی بسیار سنگین است، روی گردنم سنگینی میکند و لمبر میخورد. دستانم مدام خواب میروند و پاهایم به فرمانم نیستند. چشم هایم ضعیف شدهاند و باید برای شمردن مژه هایت به آغوشم بکشی. نمیدانم چندتا مژه داری مامان، اما بکش، تن لنگم را زود به آغوش بکش که دیر است.


4
امسال تمام شد ، دلم مرورش را نمیخواهد، همیشه این کار را تعرض به گذشته و شخصیتم میدانستم البته نمیدانم از کی اینهمه آدم متنفر از گذشته و متعلقاتش شدم ولی الان فقط از حال لذت میبرم و آینده را ایده آل تصور میکنم از فکر به چیز های منفی و غم انگیز به شدت دوری میکنم راستش من هیچوقت متن هایی که برایتان نوشتم را بازخوانی نکرده م ، هيچوقت وارد خاطرات عکس هایم نشده م ، شاید این هم یکجورهایی مربوط به همان بخش فرار از گذشته مغزم است بعضی وقت ها آدم گذشته را ابله میبینم که کار نادرستی است پس همان بهتر که به گذشته نروم
همه ی این خزعبلات را بهم بافتم که بگویم هیچ برای گفتن از ۱۴۰۳ ندارم ولی میخواهم شاهد پیشرفت های خودم در ۴۰۴ باشم شاید سال بعد آمدم و برایتان خلاصه وار گفتم چه کرده م ولی امسال برایم ناراحت کننده بود با اینکه دانشجو شدم ولی ...

مطلبی دیگر از این انتشارات
به افتخار یک دقیقه بیشتر زیستن
مطلبی دیگر از این انتشارات
بمان، حتی اگر معلمم نبودی
مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظه آغاز-