..Hêvî dûr , xeyal kûrin
قصهی سرد شده ..
..
_ حالا که نبضِ لحظههایم به شمار افتاده ..
قصهی سردِ ما از لبهای خودکار افتاده ؛
سکانسِ تلخِ خاطرهها رو دور تکرار افتاده ..
گذرِ این دخترک به جادههای انکار افتاده ..!

_هِی داد میزنم سرِ خودکارم :
بنویس خودکارِ تیره و تارم!
بنویس از مردن و پژمردن من همچو گیاهی ..
یا بخوان از ان رنگِ آبیام که میزند به سیاهی !
بنویس از دردِ گران ..
از گریه و زاریهایِ من به دور از چشمِ دیگران !
_بنویس از رنج ، از غم!
که تا جوهر در قابِ وجودت ریختند
تو را با دردهایِ مبهمِ روحم در آمیختند .. !
مستانه برقص بر دفترِ شلوغِ سرنوشت ؛
بیوقفه .. خطخطی کن سفیدیِ برگِ مرا
بنویس از تاریکیِ این شبِ شوم و
تمام کن بلاتکلیفیِ جنگِ مرا ..!
بنویس و برسان به مقصدِ مرگ مرا .

پریشان پیش میروم و خوب میدانم این جاده ..
در پیشم هست و محکومم به آن
میروم و (باید بروم)ها را آنقدر ..
میگویم که برسد این راه به پایان !
_ ناچار میروم..
چرا که میدانم دست سرنوشت ؛
هر آنچه قلمش خواست برای ما نوشت ..
_ ناچار میروم ؛
و خوب میدانم تقدیر ، ما را بد گرفتهست به بازی ..
و چه بخواهی چه نخواهی باید این دست را ببازی!
ببازی به رقیب سرسختت ؛ زمانه ..
قبول کنی شکستو به دور از هر بهانه!
دست روزگار ما را کشید و از جریان انداخت به کرانه ..
پس مانند جسدی که بی جان افتاده بر روی آب ؛
به دور از هر تکاپویی در این رویا ، راحت بگیر بخواب :) ...!

پ.ن : همینجوری ..
پ.ن : نمیدونممممم !
۱۴۰۴/۱/۲۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
و همه چیز همان بود، بجز باران
مطلبی دیگر از این انتشارات
هرایث
مطلبی دیگر از این انتشارات
وارث