“she only comes out at night”
نوشتن
چندین ماه است که همین کارم شده است. همین وقت تلف کردن های همیشگی. می دانم که وقت تلف کردن است، چون هیچ گاه تاثیری ندارد. چون با وسواس تمام شرایط را هم برایش محیا می کنم. ساعتی از روز را انتخاب می کنم که می دانم در آن ساعت مغزم از همیشه فعال تر است، از همیشه مشتاق تر. برای خودم نوشیدنی میریزم، گاهی قهوه، گاهی آبمیوه، گاهی چیزهای دیگر؛ به این بستگی دارد که در آن لحظه چه چیزی بخواهم، هر چه را که بخواهم پیدا می کنم، همانطور که گفتم "با وسواس". با دقت پلی لیستم را انتخاب می کنم، چون می دانم اینکه چه آهنگی گوش دهم مهم است. همه چیز مهم هست! زاویه نشستنم، دمای هوا، میزان آلودگی صوتی محیط. قبل از کار به سراغ تک تک چیزهایی که فکر می کنم کمک کننده اند می روم. قدم زدن، تماشای طلوع خورشید، رصد ستارگان برای چندین ساعت، مطالعه کردن.
هیچ کدام از این ها تغییری را موجب نمی شود..
بعد از انجام انواع اقدامات از جمله مواردی که ذکر کردم، جلوی صفحه کلید می نشینم و مانند یک زامبی به جملهی رو به رویم خیره می شوم.
هر چی دوست داری بنویس...
به راستی دوست دارم چه بنویسم؟ از تجربیات جدیدم؟ از دنیای متفاوتی که اخیرا در آن خودم را گم کرده ام؟ از آدم جدیدی بنویسم که به آن تبدیل شده ام؟ از ترس هایم؟ از فانتزی هایم؟ دوست دارم چه بنویسم؟ دوست دارم خودم را بروز دهم؟ گمان نمی کنم... . دوست دارم خودم را در معرض قضاوت قرار دهم؟ به نظر جالب نمی آید... . دوست دارم چیزی که تجربه می کنم را با دنیا به اشتراک بگذارم؟ سوال خوبی است... .
دلم برای نوشتن تنگ شده؟ هر کسی این سوال را می پرسد می گویم بله! بدون ذره ای مکث. بدون این بگذارم سوالشان در مغزم جا خوش کند. برود و تک تک سوراخ های مغزم را پر کند. همه افکارم را آلوده کند و به خاطراتم دست درازی کند. بدون اینکه همه چیز را به گند و کثافت بکشد می گویم بله! و آنقدر زننده می گویم "بله" که سوالشان قبل از اینکه خرابی ای به بار بیاورد که درست شدنی نباشد دمش را روی کولش بگذارد و برگردد همان جایی که از آن آمده است. اما این اتفاق نمی افتد. آن سوال از جلوی من با لبخند و در حال دست تکان دادن عبور می کند و هنگامی که حواسم نیست از در پشتی وارد ذهنم می شود.
همان اتفاقی می افتد که از آن می ترسیدم.
تمام افکارم آلوده، انگشتانم بی قرار از عطش، چشمانم سرشار از جنون. هر گوشه ای را که نگاه می کنم اثری از آن دلتنگی لعنتی هست. تمام خاطراتش را آرشیو کرده و روی تکرار برایم پخش می شوند.
برای همین است که دوباره و دوباره دوباره تلاش می کنم. تمام شرایط را فراهم می کنم تا بلکه دوباره آن حس را تجربه کنم. لازم نیست کسی بهم بگوید، خودم می دانم. شبیه معتادی هستم که نمی تواند خودش را به مواد برساند، هنگامی که موفق می شود هم به آن حسی که می خواهد دست پیدا نمی کند، برایش کافی نیست، بیشتر و بیشتر می خواهد. و هر بار آثار مواد برایش کمتر و کمتر می شود.
این یک چرخه ی معیوب است. و کاری نیست که از دستم بر بیاید. ناخودآگاه می نشینم و جملات نوشته نشده ام را بالا و پایین می کنم، برای دقیقه ها و ساعت ها به صدای دلهره آورد "تیک تاک" گوش می دهم. بگو ببینم تو هم متوجه شدی که هر ثانیه صدایش بلندتر می شود؟ گاهی آنقدر بلند است که مجبورم از دستهایم برای محافظت از گوش هایم استفاده کنم. اما انگار این کار هم فایده ندارد چون صدایش در سرم خیلی بلندتر از بیرون است.
راهی برای فرار کردن نیست، مجبورم به خواسته اش تن دهم. حتی اگر برایم مشکل است.

ختم جلسه🏳️
مطلبی دیگر از این انتشارات
تجربیات یک موجود متافیزیکی از دنیایی فیزیکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا آرزو داشتن خوبه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ویالون ها مینوازند .../: