سفرنامه ای در ستایش خلق ارتباطات یکتا و ناب

پسر که باشی اول و آخر ندارد باید لباس رزم را برتن کنی، نمیتونم و نمیشه راه گریز نیست.

اما من در مقابل اش مقاومت نکردم و بعد از فراعت از تحصیل بدون هیچ اغماضی در حق خودم، با خوش رویی تمام از مادر خواستم برایم دفترچه اعزام به خدمت را خریداری کند، هیچ وقت نفهمیدم چرا همچین کار سختی رو از مادرم خواستم، اون بنده خدا هم این زحمت رو کشید و بی هیچ مکثی عازم سربازی شدم. خیلی خوشحال و خندان دوره آموزشی را افتادم تهران پادگان 06 که آن زمان در چهار راه پاسداران بود، روز اول توی صف تقسیم رفیق پیدا کردم، اشتباه نکنید برعکس دوران دانشجویی دنبال رفیق های درس خوان و مودب نبودم، هرکسی که توی صف می خندید برای من جذاب بود برای برقرار کردن ارتباط، چرا نداره، به نظرم خیلی هم واضحه! کسی که روز اول توی پادگان میتونه قه قه بزنه و از ته دل بخنده یعنی از دنیا فارغ و آزاده و این میتونه رفیقی باشه که دوران سربازی رو برات سهل کنه، خلاصه محسن شد اولین رفیق که جلوم نشسته بود و با سنگ بقیه بچه هارو می زد، بعدیش شد علیرضا که بغل دستم بود و متین و منطقی به نظر می رسید، بعد از اون علیرضا صالحی پناه بود که دست به دست محسن سر به سر بقیه بچه ها میگذاشت، ناخودآگاه یه تیم از رفقای خوب و باحال شکل گرفت و روزهای بعدی آموزشی هم باهم گذراندیم روزهایی که خسته بودیم گشنه بودیم اما حالمون خوب بود از بس که با اخلاق و خوش رو بودن و بماند دعواهایی که از سر خستگی اجتناب ناپذیر بود.

با همه خوشی ها دوره ی آموزشی که از قبل هم بهمون گفته بودند که خوش خوشان سربازیست تمام شد و رسید روزی که برگه اعزام به پادگان محل خدمت رو تقدیم حضورمون می کردند و روزی بود که رفقا همه از هم جدا شدند و من در عین ناباوری افتادم مهاباد، شهر زیبا و با مردمان فوق العاده اما پادگانی سخت و سرد. بعد از دو ماه به منظور انجام امور مهاباد راهی تهران شدم و در پادگان سی متری جی مستقر شدم، توی دفتر داشتم صبحانه میخوردم و برای یکی از هم خدمتی هام ماجراهای کوهنوردی ام را تعریف می کردم، یکی از سربازهای دفتر بغل در زد و آمد داخل! گفت نان اضافه دارید! گفتم نه اما بیا تو همراه ما یک لقمه بخور، و حرفمو‌ ادامه دادم. اون غریبه تا نشست لقمه ای بگیره، اسم کوه رو شنید گفت عجب شما کوهنوردی میکنید؟ گفتم جدی که نه اما گاهی کوه میروم. گفت منم خیلی کوهنوردی کردم، همین یک مکالمه ی ساده کافی‌بود تا هفته بعد بریم کلکچال، اون کلکچال رفتن ‌رفاقتی از ما ساخت که تا دو سال بعد هر هفته باهم سفر می رفتیم. امیر حسین یکی‌از منعطف ترین همسفرهایی بود که توی‌ زندگیم داشتم. بهترین سفرمون شد سفر همدان،کرمانشاه،کردستان که با کوله پشتی و بدون ماشین رفتیم تقریبا ۸ روز توی سفر بودیم و فقط یک شب را در اقامتگاه بومگردی ماندیم و بقیه شب ها را در طبیعت کمپ کردیم.
از همه ی شب مانی ها در طبیعت، شب مانی در دشت تخت نادر کوهستان الوند ماندگارترین بود چون تا صبح طوفان و بارون بود.

تخت نادر، الوند، همدان (بدون ادیت)
تخت نادر، الوند، همدان (بدون ادیت)



و تا صبح نخوابیدیم وقتی از کوه برگشتیم به شهر همدان یکی از دوستان مجازی به استقبالمان آمد و نهار را مهمانش بودیم، اینستاگرام و فضای مجازی جاهای مختلفی برای ما جذابیت ها واقعی ایجاد کرد که خاطراتش ماندگار شده که حتما و قطعا در شماره های بعد براتون خواهم نوشت، در نهایت با اتوبوس راهی کرمانشاه شدیم و یکی از همکاران قدیم من در روستای کامیاران که حدفاصل کرمانشاه و کردستان است منتظر ما بود با تاکسی از کرمانشاه خودمان را به کامیاران رساندیم و شب را در کامیاران ماندیم، صبح روز بعد مقصد را یک روستای بکر به نام دیوازنا قراردادیم، روستای که فقط یکبار صبح ساعت6 حرکت مینی بوس داشت و برگشت ساعت 15 ساعت 6 صبح با یک مینی بوس که همه بومی و از مردم با عشق کردستان بودند راهی روستای دیوازنا شدیم، توی مینی بوس همه می دانستند که ما غریب هستیم موقع پیاده شدن کسی نبود که ما را به خانه اش دعوت نکند، تعارف های شابدل عظیمی نه، تعارف های واقعی، اصلا مردمان کرد به سبک و سیاق مهمان نوازی اشان معروف هستند پس گفتن ندارد، قرار بود شب را در کنار رودخانه سیروان کمپ کنیم، دنبال جایی می گشتیم که از عمق آب مطمین باشیم و تنی به آب بزنیم که کنار یک چشمه پسر بچه ای 10 سال برای برقرار کردن ارتباط نزدیکمان شد، برایمان عجیب بود چون خیلی خوب فارسی بلد بود و خیلی خوب ارتباط گرفت

پسر بچه ی کرد فوق العاده خوش بیان و مهربان
پسر بچه ی کرد فوق العاده خوش بیان و مهربان
سیروان کردستان
سیروان کردستان

با اینکه این روستا بسیار دور افتاده بود و کمتر توریست هایی به آن سفر کرده بودند، علی شد راهنمای ما و در بین باغات ما را راهنمایی کرد به یک بخش بکر در کنار رودخانه سیروان به چشم بر هم زدنی علی داخل آب بود و ما حیران از سردی آب، پس از یک آب تنی مفصل نهاری که از پیش تدارکش را دیده بودیم با علی خوردیم و بعد به دلیل سرمای هوا مجبور به برگشت شدیم اما همکار قدیمی من در کامیاران اجازه نداد شام را در رستوران بخوریم با آغوش باز ما را در خانه اش پذیرایی کرد.

بعد از کامیاران رفتیم به زریبار، دریاچه فوق العاده زیبا که شب رو کنار دریاچه کمپ کردیم و یک ماهی کباب بنظیر خوردیم واقعا مزه و طعم استثنایی اون ماهی کباب هنوز زیر زبونمه.

دریاچه زریبار
دریاچه زریبار


این آخرین سفر من و امیر نبود اما یکی از بهترین سفرهای زندگیمون بود، من توی 10 سال گذشته به واسطه سفرهای متعددی که به سرتاسر ایران داشتم دوست ها و رفاقتهای کمیابی رو تجربه کردم، یکی از این رفاقتها که از اینستاگرام شروع شدم رفاقت با مهران بود، مهران رشت زندکی میکنه و اصالتا گیلانیه، به واسطه اینکه اهل سفر بود باهم رفیق شدیم و اولین سفر منو سیما به رشت، مهران اومد استقبالمون و رشت رو به بهترین شکل بهمون نشود داد، اصلا شاید یکی از دلایلی که ما عاشق رشت شدیم معاشرت با مهران و دیدن نقاط جذاب رشت توسط مهران بود، یکسال بعد که تصمیم گرفتیم بیایم رشت و تیاور رو راه اندازی کنیم مهران خیلی بهمون کمک کرد، کمکهایی که بیش از حد یک رفیق ساده است و بعد از این سالها مهران ییکی از بهترین رفیقهای ماست که باعث آشنایی و رفاقت ما با تعداد زیادی از دوستان گیلانیمون هم شد.

یک بار از اول متن را بخوانید و تعداد افرادی که برای شما در این متن نام بردم را بشمارید! برخی از دوستان سربازی من ایران نیستند و با احتساب آنها من در حال حاضر در سرتاسر جهان دوست های بی همتایی دارم.