من دنبال تولد خودمم، ولی نه اون تولدی که پدر و مادرم عاملش بودن این سری میخوام خودم خودمو به دنیا بیارم! اونجوری که دوس دارم...
یه بلیت یه طرفه به مسیر بی انتها
صدای سوت قطار همیشه برام جذاب بود چه اون موقع که تو فیلما میدیدم و چه بعدها که خودم تجربش کردم، ولی این سری خیلی فرق داشت، یه فرق عجیب که گفتنش تو واژه ها نمیگنجه، حتی اینکه چقدر خوبه یا بد هم توضیحش سخته، چند روز پیش بود که یه بلیت یه طرفه گرفتم برای اهواز، قرار شد برم پیش یکی از دوستای قدیمیم، دوست دوران نوجوانیم کسی که سالهای سال باهم تو کلی خاطره مشترک و غیر مشترک و خوب و بد شریک بودیم.
خسته از تهران و ادماش دلو زدم به دریا و یه بلیت گرفتم واسه ناکجا اباد، مدتی بود که دل خوشی از روزگار نداشتم و حس میکردم یه سفر اونم به جنوب اونم پیش یه رفیق تنها مرهم این روزامه، رسیدم راه اهن، صحنه های تکراری واسم به شدت غریب بود، صدای بلندگو همه جارو پرکرد، مسافرین اهواز ساعت ۵ به گیت ۹ مراجعه کنن، بلیت رو دستم گرفتم و کولمو رو دوش، رفتم که رفتم!
صدای سوت قطار اومد منم سوار شدم، داشتم به این فکر میکردم که چی شد همه چی اینقد رنگ باخت؟ چی شد دیگه سفر و سوت قطار هم به وجدم نیوورد، میدونستم همه ادما از یه جایی به بعد فقط میرن، میرن و فقط مسیرو ادامه میدن، جایی که نه روحیه شاد زندگی کردنو دارن و نه شهامت پایان دادن به زندگیشونو، من دقیقا اونجام، کنار پنجره قطار نشستم و خیره به کویر خشک و اسمون سیاه، زمان نه دیر میگذره و نه زود، شایدم نمیگذره. یه خفقان محض همه وجودمو گرفته سرشارم از یه حس غریب که نمیدونم تا چه حد تلخه و یا حتی تا چه حد شیرین!
من از کودکی تصویرسازیهای زیادی در مورد زندگی ایندم میکردم، از سفر به دور دست ها و خوابیدن جاهایی که نمیدونی طلوع رو میبینی یا نه تا اروم گرفتن توی یه دشت بی انتها و صدای موسیقی یه رودخونه همون حوالی! حس های عجیب تری هم برای خودم میساختم مثلا دختری که از همه عالم و ادم دل بریده و یه دفه یه کوله میندازه رو دوشش و میزنه به دل جاده اونم با قطار، خودشو و تنهاییش رو تو مرکز زمین میبینه، اونقدرم دلگیر نیست شاید یه فرصتیه برای مواجه شدن با خودش، اینکه یه دختر کوچولوی شیطون و سرکش همیه جاهایی این تنهایی رو ترجیح میده به همه ادمای اطرافش! حالا که تو ۲۹ سالگی و نزدیک بحران ۳۰ سالگی دقیقا همون تصویرسازی بچگیامو دارم تجربه میکنم میبینم که اونقدرام سیاه و غم انگیز نیست، همین که یه الهام هست و یه چندتا کتاب و دو سه تا اهنگ و سوت قطار و پنجره رو به بی نهایت و اسمون مشکی یعنی زندگی باید کرد. شجاعت یعنی جایی که هیچ نوری تو زندگیت نیست یه جا نشینی و یه کار بکنی و نذاری زندگی بیشتر بهت سخت بگیره نذاری غم روش زیاد شه، نذاری حال بد جا خوش کنه تو دلت....
مطلبی دیگر از این انتشارات
#آناپلو یا#حضرت_اناحقیقی کیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر برای یه دختر
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان کوتاه «آنها سوگند نمیخورند»