مشاور مدیریت محصول در کسب و کارهای فناورانه
سفر عجیب ما به مرداب هسل
قبلا از قصه های سفر زیاد نوشتم. اما همیشه که نباید برای سفر برنامه ریزی کرد! گاهی آدم دلش میگیره و یهویی دلش هوای جاده می کنه، حتی معمولا مهم نیست ته این جاده کجاس. همین که جاده ای باشه که بشه توش اونقدر رانندگی کنی که فکرت و دلت آروم بگیره کافیه.
اینطوری میشه که ما گاهی بدون هیچ هماهنگی قبلی می زنیم به دل جاده.
قصه این سفر، قصه یکی از همین یهویی هاس. یه 4شنبه شب توی بهمن ماه بود که تا حد انفجار عصبانی اومدم خونه. به حمید گفتم نفس کشیدن برام سخت شده. کاش بریم یه جایی که حالم بهتر شه. و کی از حمید پایه تر برای سفر؟!
فردا صبح کاراش رو جمع و جور کرد و ظهر 5شنبه راه افتادیم. کجا؟ نمی دونستیم! اما محض احتیاط چادر سفری، کیسه خواب و لباس گرم رو پشت ماشین گذاشتیم، شاید لازم شد. من فقط دلم می خواست رانندگی کنم، و بدون این که به چیزی فکر کنم دیدم تو اتوبان کرج ام! و بعد رفتم سمت چالوس. با خودم زمزمه می کردم:
یه تنهایی، یه خلوت، یه سایه بون، یه نیمکت
می خوام تنهای تنها، باشم دور از جماعت
نفس هام در هوای یه صبح نازنینه
برام تنها صدای طبیعت دلنشینه
می خوام دور از هیاهو دیگه تنها بمونم
می خوام اینجا برای دل خودم بخونم
و این جوری شد که رسیدیم به چالوس. گرسنه بودیم و تو کل مسیر هم هیچ جا توقف نکرده بودیم. یه کم با کمک Swarm و foursquare که برای پیدا کردن کسب و کارها روی نقشه اس گشتیم و آخر یه رستوران رو پیدا کردیم. ساعت حدود 6 بود و مطمئن نبودیم غذا داشته باشن. یه جور خاصی هم خلوت بود که البته با توجه به ساعت، شاید مرسوم بود. اما ... نگم براتون که چقدر این رستوران خوب بود!
اسمش آرامش بود و واقعا هیچ اسم دیگه ای مناسبش نبود. یه رستوران دقیقا کنار دریا، که آلاچیق هاش دقیقا لب آب بود. وقتی توشون نشستی موج های دریا جلوت دارن کنسرت می دن... اونقدر خوب بود که دلمون نمیومد ازش بیایم بیرون! شام خوردیم، یه چای و قلیون هم بعدش که دیگه لذت تکمیل بشه. با همه آرامشی که اونجا داشت، کم کم هوا داشت سرد می شد و باید می رفتیم دنبال یه جا برای خواب می گشتیم.
تو جاده چالوس به نمک آبرود رو گشتیم و بعد توی نمک آبرود رو. جاهایی که بهمون نشون می دادن یا خیلی داغون بود، یا خیلی گرون. ساعت هم حدودا 12 شب شده بود و زورمون میومد واسه چند ساعت چند صد هزار تومن هزینه کنیم! خلاصه اش یکی بهمون یه سوییت معرفی کرد که قیمتش معقول بود، 80 هزارتومن. وقتی هم که دیدیمش از تمیزی و دسترسیش خوشمون اومد و همون رو اجاره کردیم.
خسته بودیم، اما بعد از جابجا کردن وسایل حمید تلویزیون رو روشن کرد و دیدیم داره فیلم مارمولک رو نشون می ده! و از سر ناچاری برای بار 10 ام نشستیم دیدیمش تا خوابمون ببره. :|
صبح که بیدار شدیم نم نم بارون میومد. و تازه توی نور روز تونستیم بیرون رو ببینیم و فهمیدیم چه جای قشنگی رو اجاره کردیم! منظره ای که برای روستای پشت ویلا بود می تونست ساعتها آدم رو سرگرم کنه.
بساط صبحانه رو دیشب خریده بودیم و با خیال راحت صبحانه رو خوردیم. جمع و جور کردیم و ویلا رو تحویل دادیم و رفتیم سراغ دریا که دیشب ازش خیلی لذت برده بودیم.
بعد از ظهر شد و به سمت تهران حرکت کردیم. اما تازه بعد از این سفرمون جالب شد!
حمید پیشنهاد داد از جاده قدیم چالوس بریم سمت تهران. که بیشتر تو جنگل باشیم. همین کار رو هم کردیم. کمی جلوتر فکر کردیم بهتره یکی از خروجی های جاده اصلی رو بپیچیم تو، یه گشتی بزنیم و دوباره به جاده برگردیم. تو نقشه نگاه کردم دیدم جلوتر یه جاده هست. همون رو پیچیدیم داخل جنگل. یه مقدار جلوتر یه تابلو دیدیم که نوشته بود «به طرف مرداب هسل» فکر کردیم شاید جالب باشه. مسیر رو ادامه دادیم تا به جایی رسیدیم که دیگه جاده رو بسته بودن و نمیشد با ماشین شخصی رفت. باید ماشین رو پارک می کردیم و با وانت هایی که اونجا بودن تا مرداب می رفتیم. حالا ما حتی اسم این مرداب رو تاحالا نشنیده بودیم! چه برسه که مطمئن باشیم جایی که داریم میریم قشنگه یا نه. اما کنجکاو شده بودیم و باید ازش سردرمیاوردیم.
ماشین رو پارک کردیم و سوار وانت شدیم و حدود 15 دقیقه داخل جنگل رفتیم. راننده برامون توضیح داد که اینجا قبلا باز بود و مردم با ماشین خودشون میومدن. اما چون خرابی زیادی به بار آوردن دیگه نمی ذارن با ماشین شخصی بیان و فقط با وانت های محلی میشه رفت. ضمنا گفت الان شما تو فصل خوبی اومدید چون مرداب کاملا صورتیه! (ما قیافه مون شبیه علامت سوال شده بود! مرداب؟! صورتی؟! مگه داریم؟! ) و گفت پاییز کاملا سبز میشه!
خلاصه رسیدیم به مرداب. تقریبا خلوت بود و کس دیگه ای اون اطراف نبود. راننده هم ما رو پیاده کرد و گفت یک ساعت دیگه برای برگردوندنمون برمی گرده.
اما... مرداب واقعا صورتی بود! واقعا! همه ویژگی های یه مرداب واقعی رو داشت به جز این که چرک و قهوه ای نبود، بلکه صورتی بود! فضای خیلی خیلی عجیبی داشت. مرموز، ساکت، یه سری سگ ولگرد هم داشتن اطرافش می گشتن. یه کم گشتیم، و تو سکوت مرداب حسابی کیف کردیم. البته سگ ها هم یه کم بعد بهمون اضافه شدن و خیلی علاقه ای به سکوت نداشتن!
حالا چرا اینجوریه:
روی مرداب جلبک هایی هست که در تابستان به رنگ سبز دیده می شوند و مرداب را به شکل زمردی درخشان و گرانبها در می آورند، با تمام شدن تابستان کم کم به رنگ قرمز و نارنجی تغییر رنگ می دهد و ظاهر مرداب را گرم و آتشین می کنند.
یه کم با خودمون میوه برده بودیم که خوردیم. اما اشتباه کردیم که زیر انداز نبرده بودیم و زمین هم همش گلی و خیس بود.
راننده وانت بعد از یه ساعت اومد و دیدیم یه خونواده پر سروصدا رو باخودش آورده. خوشحال شدیم که موقع بودن ما اونا نرسیده بودن. به سمت ماشین مون برگشتیم. و وقتی سوار ماشین شدیم باور نمی کردیم این جای مرموز و قشنگ رو توی خواب ندیدیم! بدون این که قرار باشه و هماهنگی و حتی یه سرچ ساده کرده باشیم، یکی از زیباترین جاذبه های چالوس رو دیده بودیم.
دیگه واقعا به سمت تهران حرکت کردیم. و مطمئن بودم که وقتی برگردم خونه می تونم همه چیز رو دوباره از اول شروع کنم! این همون چیزی بود که از این سفر 1 روز و نیمه نیاز داشتم.
این سفرنامه به دلایلی با این همه تاخیر نوشته شد که بعدها شاید دلیلش رو بگم. ;)
همیشه به سفر باشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به جنگل لفور؛ طراوت رو حس کن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر با قطار گردشگری، سفری دلچسب و تاریخی
بر اساس علایق شما
دولدور دولدور دولدور دولدور دولدوووور میهانچی!