آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
این آغاز پایان ندارد ....
شهریورماه 1403 / سومین سفر پیاده روی اربعین
در راه بازگشت از کربلا به سمت مرز مهران ، دست سرنوشت ما را به حله برد .....
راننده برای نماز صبح توقف کرد ... تا چشم کار می کرد بیابان بود و جز جمعیت زائرین چیزی نبود! برای نماز کجا باید می رفتیم؟ بنظر منطقه روستایی می آمد . در فضای آزاد بیرون سرویس بهداشتی مردانه بنا شده بود و دو تا از خانواده های روستا در فضای حیاط خانه شخصی شان، چند سرویس بهداشتی زنانه اضافه کرده بودند. پشت درب دستشویی زنانه منتظر خواهرم بودم و همزمان چشم چرخاندم و شروع به ارزیابی حیاط کردم . به درب آهنی قدیمی رسیدیم ... پشت این در، کمی آن طرف تر نخلستان بود ... نخلستان همه جوره زیباست و حالا در هنگامه ی طلوع خورشید زیباتر بود ... سعی کردم از پشت آن درب آهنی و میله های بالای در، چندتایی عکس بگیرم ... دلم نمی خواست و دلم نمی آمد که ثبت این منظره ی زیبا را از دست بدهم ... داشتم عکس می گرفتم که در شلوغی و همهمه ی جمعیت حاضر در آن فضا دستی به شانه ام خورد .. با دیدن دختر جوان عراقی جا خوردم ! حدس زدم از اهالی خانه باشد ... کمی مضطرب شدم! ... شاید از اینکه در حال عکس گرفتن از فضای حیاط شان بودم شاکی بود ولی لبخندی که پهن شده بود روی صورتش نشان از شاکی بودن نمی داد ... جمله ای به عربی گفت ... گفتم : "لا افهم" ... دختر جوان با لبخندی که تمام وقت روی صورتش بود ادامه داد : "Do you want take photo?" ... خیالم راحت شد ... سری تکان دادم و گفتم : "Yes! Just take photo!" … دختر جوان ادامه داد : "تعال! تعال!" و با دست به سمت خانه اشاره کرد و از من خواست به دنبالش بروم! با خودم گفتم شاید منظورش این است که با هم عکس بگیریم! ... وقتی از من خواست وارد فضای داخلی خانه شویم ذهنم به نظریه پردازی ادامه داد ... شاید می خواهد در فضای داخل خانه اش و با خانواده اش عکس بگیریم!!!!
وارد فضای خانه شدیم ... به سبک معماری قدیمی ایرانی خودمان اتاق ها تو در تو بودند ... سبک اندرونی بیرونی ... وارد اتاق دیگری شدیم و اتاق دیگری و من نمی فهمیدم قضیه چیست! .... رفتیم تا جایی که مقابلمان پرده ی ضخیم مخمل قرمز رنگی قرار گرفت ... دختر جوان پرده را کنار زد، در را باز کرد و خدای من! .... چه می دیدم! .... چیزی که از ابتدای سفر آرزویش را کرده بودم! .... نخلستان در چند قدمی من بود ... رو به دختر جوان کردم و بعد از گفتن "وای" بلندی ادامه دادم : "جمیل!" ... دختر جوان که حالا لبخند تمامی صورتش را گرفت بود سری تکان داد و اوهومی گفت و مرا در نخلستان تنها گذاشت و برای رسیدگی و پذیرایی از زائرین به کمک خانواده اش رفت ... نتیجه این شد که از این عکس :
به این عکس رسیدم ...
یک روز باید بروم جایی که نخلستان دارد ... ایران و عراق ... مخصوص عکس گرفتن از نخل ها .....
نخلستان دو دختر غریبه ی غیرهم زبان را به هم وصل کرده بود ....
این سفر و چنین تجربه های نابی است که بدجور مرا نمک گیر این سفر و این پیاده روی کرده است ! کجای زندگی و کجای دنیا می توانم چنین تجربیات نابی داشته باشم که از تجربه تا مرور، قلبم را گرم می کنند؟؟؟؟
بله آقای علیرضا ! این آغاز پایان ندارد ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش ۴۰_۷
مطلبی دیگر از این انتشارات
خروج
مطلبی دیگر از این انتشارات
باران بهانه است؛ کسی اَبرها را دریابد