این یک سفر معمولی نبود
سشنبه بود و دلم یک آخر هفتهی خفن میخواست. گفتم برنامهریزیش با تو... فرقی هم نداره هر تصمیمی گرفتی من پایهتم. گفت میتونیم یه تور بگیریم بریم یه طرفی. چهارشنبه رفتم باشگاه وقتی برگشتم گفت رضا زنگ زده گفته داریم میريم لاهیجان اگه هستید تا عصر راه بیفتید. منم که منتظر بودم گفتم چی از این بهتر...
سریع جموجور کردم و عصر حرکت کردیم. هر چی از کرج دورتر میشدم حالم بهتر میشد. هوای تمیز، سبزی جنگل، بوی برنج و آسمون ابری... دیگه چی میخواستم.
رضا دوست و رفیق سی سالهشه. یه آدم فوق پایه... خانمش و بچههاش از خودشم پایهترن. بچهها بشدت موأدب و خوش خنده...
قرار بود دو روز بمونیم که دو روزمون شد چهار روز... یکشنبه برگشتیم خونه. واقعا دلم نمیخواست برم. خیلی بهمون خوش میگذشت. گذر زمان رو اصلا نفهمیدم تو این چهار روز.
طولانیش نمیکنم. دوشنبه رفتم باشگاه و وقتی رسیدم خونه گفت رضا زنگ زده میگه چرا رفتید آخه اگه کار ندارید برگردید. تو همین احوال خانمش زنگ زد .فت بچهها پکر شدن شما رفتید. بچهها دونه دونه گوشی رو گرفتن و اصرار که بیاید. منم که از سفر سیر نشده بودم. از طرفی واقعا کاری نداشتیم. گفتم باشه. چرا باید تعارف الکی میکردم. ما فقط بخاطر یه قرار کاری برگشته بودیم و اونم که اول صب دوشنبه انجام شده بود. برای اولین در تاریخ زندگیمون همچین چیزی پیش اومده بود و ما هم ازش استقبال کردیم.
همون دوشنبه غروب برگشتیم. بچهها کلی ذوق کردن و خودمون دو برابر اونا ذوق داشتیم.
شبا تا چهار صب بیدار بودیم. حکم و هفت خبیث بازی میکردیم. میرفتیم استخر و شنا میکردیم. حرف میزدیم و یاد گذشته میکردیم. آواز میخوندیم. میرفتیم لب دریا و همدیگه رو خیس میکردیم. انقد بهمون خوش میگذشت که اصلا روتین زندگی دیگه هیچ اهمیتی نداشت.
با خودم گفتم این از اون لحظههاییه که شاید دیگه هیچ وقت پیش نیاد. پس تا میتونی ازش لذت ببر.
دو تا اتفاق جالب افتاد. یه دوست مجازی دارم به اسم ملیکا که از طریق پادکست با هم آشنا شدیم. و بعد از دو سال فهمیدم رضا داییه ملیکاس... خیلی جالب و هیجانانگیز بود.
تو همسایگیشون یه خانمی بود که یه شب شام با هم بودیم. فهمیدم معلم پایهی دبستان بودن. از پادکستم براشون گفتم. رفت و وقتی برگشت کلی کتاب برام آورد که در رابطه با بچههای کوچیک بود. راهنماییم کرد و گفت اگه کمکی خواستی من هستم. خیلی ذوقزده شده بودم. لیلی هم دوست داشت پادکست بسازه، گفتم تو این زمینه هم اگه شما کمک خواستید من هستم.
میدونی فکر میکنم تو هر مسیری که باشی، حتی اگه قدمات خیلی کوچیک و مورچهای باشه، یهو به خودت میای میبینی کلی آدم و کلی چیزای مختلف از همون جنس دورت رو گرفتن. حالا واقعا فرقی هم نداره اون مسیر چی باشه.
اگه مسیری برای رشد و تعالی باشه تو اوج میگیری و اگه نباشه فرو میری بدون اینکه بدونی و بفهمی.
پس اونجا که راهت رو انتخاب میکنی خیلی مهمه خیلی خیلی مهمه. چون انگار یه جورایی بقیش دست خودت نیس.
این سفر یکی از بهترین بهترین سفرهای من بود.
این یک هفته گوشی رو فراموش کرده بودیم و ساعات زیادی رو کنار هم سر کردیم. عین قدیما بعد از ناهار همه دو ساعتی رو میخوابیدم. شاید بیمزه به نظر برسه. ولی میدونی یه حال و هوای قشنگی داشت این چند روز.
یه چیز دیگهای که خیلی تو این سفر نظرم رو جلب کرد. هماهنگی پدر و مادر خانواده بود. تا اسم یه بازی میومد سریع جمع میشدن و کسی سرش تو گوشی نبود. موقع استراحت وایفا رو خاموش میکردن. یه سری قوانین نانوشته که همه بهش پایبند بودن. میتونم بگم بعد از مدتها خانوادهای رو اینطوری بیحاشیه میدیدم.
این سفر علاوه بر خوشگذرونی درسای خوبی هم برام داشت.
زندگی سخت هست بیاید لااقل خودمون سختترش نکنیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
باران بهانه است؛ کسی اَبرها را دریابد
مطلبی دیگر از این انتشارات
گنبد سلطانیه
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش ۴۰_۷