من ایلهان هستم. در سن ۲۲ سالگی بعد از تحصیل تو یک رشته دیگه وارد پزشکی شدم. سعی میکنم اینجا از تجربیاتم بنویسم
خروج از مسیر
ساعت ۸:۳۲ جمعه شب، ۹ خرداد ۱۴۰۴
تو سمند سفید، ۳۰ کیلومتری قم، کمکراننده بابا.
چند وقت پیش بود که داشتم به سهیل میگفتم آقا جدی تو کار ازدواج من گره افتاده. احساس میکنم تو این مرحله با گشستن بیشتر تغییری اتفاق نمیفته. باید یه حرکت متفاوتی بزنم. خلاصه همین دیگه، از اول این هفته شبا قبل خواب فکر حرم امام رضا افتاده بود به ذهنم. یاد اون موقعها که بابا من رو جلوی خودش میگرفت که دور ضریح فشار بهم نیاد و حدفاصل بین ورودی دور ضریح و مسجد بالاسر رو حرکت کنیم. یاد اون موقعها که تو صحن جامع رضوی مینشستیم و زمان میگذروندیم.
یکشنبه بعد امتحان فارمای عفونی به بابا زنگ زدم و گفتم بابا پایهای یه مشهد ضربالعجلی بریم؟ بابا چون میدونست من ممکنه نظرم عوض بشه گفت تا فرداش بذارم فکر کنه. در واقع میخواست خودم فکر کنم. فرداش بهش زنگ زدم و گفتم بابا من چند وقته دارم فکر میکنم به این ماجرا.
خلاصه هماهنگ کردیم که چهارشنبه بابا بیاد سمت تهران و من هم بعد امتحان بلافاصله راه بیفتم سمت بابا. خلاصه چهارشنبه بعد امتحان داخلی عفونی تا برگشتم خوابگاه و وسایل رو برداشتم و و هولهولکی غسل زیارت کرد و راه افتادم ساعت ۳:۴۵ توی قم رسیدم به بابا. بابا از ۲:۴۵ رسیده بود به قم و زیر گرمای دور میدون هفتاد و دوتن کمی کلافه شده بود. از کثیفی ماشین هم شاکی بود که گفتم بابا چیکار کنم وقت نیست توی این زندگی.
سفر کپسوله و ضربالعجلی بود. از جاده گرمسار حرکت کردیم و شب رسیدیم دامغان. تو اینترنت دنبال رستوران خوب گشتم که رسیدم به یه یه رستوران به اسم قاجاریه. ظواهرش عالی بود ولی خب خیلی گرون دراومد. دو پرس کباب با نوشابه و ماست شد ۸۰۰!!! کیفیت برنج بد بود و به قول بابا به درد کتهماست میخورد ولی رفتارشون و ویوی اونجا خیلی خوب بود. آخرش مسوول اونجا خیلی با ادب ازم در مورد کیفیت غذا پرسید. گفتم میشه یه نقد کنم؟ نمیفهمید منظورم چیه! هی گفتم نقد به غذا، گفت آهان منظورت انتقاده! توضیح دادم براش. بعدش هم از توی ماشین فلاکس کوچیکی رو که داتین بهم هدیه داده بود آبجوش کردم.

بازم راه افتادیم ولی طرفای ۲ صبح چندبار با بابا برای رانندگی جا عوض کردیم و دو ساعتی هم بین راه زدیم کنار وخوابیدیم. من به خاطر امتحانای عفونی اون چند روز خواب خوبی نداشتم و بابا هم از ۵ صبحش سر کار رفته بود و خیلی خسته بود.
نماز صبح رو دمدمای طلوع کنار جاده خوندیم. من نشستم پشت و فرمون و بابا خوابید. طرفای ساعت ۸ صبح وارد مشهد شدیم. مسیریاب داشت منو از خیابون نواب به سمت حرم میبرد. گنبد معلوم نبود و دوست نداشتم بعد ۶ سال تشریفات اینجوری باشه. چرخیدم تا از خیابون امام رضا بریم سمت حرم. بابا خواب بود کنارم و من زیر لب هر چی سرود و روضه بود واسه خودم میخوندم. من همیشه حسرت گریه داشتم تو زندگیم. اشکم هیچوقت زمانی که لازمش داشتم نبوده. ولی خب این دفعه وقتتی داشتم با خودم میخوندم “منی که جز در خونت، جایی ندارم کجا برم کجا برم...” یه چیزایی از چشمام راه افتاده بود. من یه روزه و ضربالعجلی اومده بودم. بیتعارف اومده بودم این گره تنهایی خودم رو بسپرم به امامرضا. جز سهیل به بقیه گفتم بودم دلم سفر میخواست. هی میگفتن ایینجوری آخه؟ منم دانشگاه و کار رو بهونه میکردم!!
طرفای ۸:۳۰ صبح پنجشنبه، بعد خوردن آبمیوه هلو و ساقهطلایی شکلاتی با بابا وارد حرم شدیم. از دستشوییهای پارکینگ شماره ۱ وضو گرفتیم و رفتیم واسه زیارت! تا ۱۰:۳۰ هر چی تو زیارتنامه اومده بود خوندم. سمت پایینپا هم صف بازکرده بودن که ۱۰ دقیقهای طول کشید تا چندثانیه جلوی ضریح تنهایی برسیم.
رسیدم به ضریح گفتم: بههه! سلام امام رضا! دیگه خودت خبر داری، این تن بمیره اومدم زنم رو ازت بگیرم برم. ناامیدم نکن. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهوون که من رو باید از ۱۰ سالگی زن میدادن و الان تو ۲۶سالگی دیگه دستم رو زنجیر کردم به ضریح که این گره باز بشه.

طرفای ۱۱ اومدیم بیرون و بعد خوردن چایی از چاییخونه واسه نماز ظهر رفتیم مسجد گوهرشاد. بعد نماز دوباره از نانرضوی پارکینگ شماره یک اشترودل پیتزایی خوردیم. من سیر نشدم دوتا قارچ و مرغ بازم گرفتم که با بابا بخوریم. یه پسر بچه که الان اسمشو یادم نیست با حسرت نگاه میکردم دیگه شریک شدیم.
برگشتیم تو حرم رفتیم دارالحجه! حلقه جیک و ویک و سر وصدای خانومها بلند بود. گشتیم یه گوشه به اسم رواق شیخ طوسی که خلوتتر بود تکیه بدیم به دیوار رو بخوابیم. اونجا هی تازه عروس دومادا میومدن. خنچههای عقد هم اونجا بود. من تکیه به دیوار خوابم برد تا دیدم بابا از خستگی درازکش شده و خادم حرم داره بیدارش میکنه. پرسون پرسون دیدیدم همون دور و بر یه جا به اسم رواق حر عاملی هست واسه خوابیدن آقایون. چراغاش کم بود و ملت دراز به دراز خوابیده بودن. یه سریها فرش رو مثل پتو دور خودشون پیچیده بودن. ۳ ساعتی خوابیدیم!
من تو ذهنم حتی چیده بودم اون روز علاوه بر زیارت، موزه حرم و موجهای آبی هم بریم. خب حساب نکرده بودم که اونقدر جنازه بشیم. طرفای ساعت ۵ رفتیم به سمت موزه حرم که آخرین بار حدود ۱۳ ۱۴ سال پیش با بابا رفته بودیم. یادمه یه سری چیزهایی مونده بود و قرار شد یه بار بعدا بیایم و حالا هم که خواستیم بریم زده بود امروز به علت سمپاشی موزه بسته است :)
بازم رفتیم یه چایی حضرتی دیگه و دستشویی پارکینگ شماره ۱ و بعد صحن جامع نشستن تا نماز. صحن جامع خوبه، خوشفازه ولی اون یه ساعت به من راحت نگذشت. من واقعا بعد ۲ کنکور و این همه فشار آوردن واسه وقت خالی کردن که بیشتر درس بخونم دیگه عادت ندارم بتونم ۱ ساعت همینجوری بشینم. تمرین صبر بود. از خستگی حوصله هم نداشتم دعایی بخونم. زیارت جامعهکبیره رو هم اون روز نصفه خونده بودم. به گشتن به توییتر و حرف زدن با امام رضا که جان من حل کن این مشکل رو.

بعد نماز یه سر دیگه دور ضریح رفتیم و بعد یه دو رکعتی مسجد بالا سر و دعا واسه التماسدعاها. زیارت نامه رو باز کردم و بعد خوندن وداع با امامرضا دیگه حرفای آخرم رو زدم. دیگه هرچی به ذهنم میرسید گفتم. نذر کردم که اگر دختری اومد وسط یه نذر واست به انتخاب اون دختر باز کردم. زدیم بیرون. از خروجی حرم این دفعه دوتا اشترودل مرغ گرفتیم که وسطش یه بندهخدا اومد گفت میشه به منم بدید. خواستم بدم بابا یه دفعه واسه خودشو داد. طرف یه لحظه فکر کرد بابا میخواد مانع بشه که بهش اشترودل بدیم قشنگ یه ۱۰ ثانیه متشنج شد تا این که فهمید طرف.
راهافتادیم به سمت شمال. حوالی ده شب از مشهد خارج شده بودیم و طوری برنامه ریختیم که دم طلوع تو جاده جنگل گلستان باشیم. تو خواب و بیداری یادمه یه جاهایی بابا زد کنار و تا جفتی بخوابیم تو ماشین. دم دمای طلوع نماز صبح رو کنار جاده خوندیم. خییییلیییی سرد بود. من کل سفر با تیشرت طوسی خودم بود و واقعا اونجا از سرما میلرزیدم سر نماز.
طرفای ۸ صبح یه جایی با بابا املت و نیمرو خوردیم. تازگیها بابا دوباره میتونه نیمرو بخوره. اینجاها من پشت فرمون بودم تا نزدیکای ظهر که در حد نیمساعت رفتیم لب دریا! اولین بار دستی کشیدن رو تجربه کردم. من هنوز مثل بچه با کارهای هیجانی ذوق میکنم و به وجد میام. این بخش هیجانجوی من واقعا مغفول مونده ...
حدود ساعت ۱ ظهر افتادیم تو جاده چالوس واقعا واقعا شلوغ بود اوایلش. تا ساعت ۳ تو ترافیک سنگین بودیم تا یه جا نماز خوندیم و گوشیهامون رو زدیم به شارژ. ساقهطلایی و لیموناد خوردیم و دوباره زدیم به جاده. اینجاهای جاده چالوس جدیدتر و سریعتر شده بود. عصری که رسیدیم تهران من فقط رفتم خوابگاه تا لپتاپم رو بردارم وبرگردیم اراک! اینجاهای سفر دیگه واقعا خسته و له بودیم. تو خوابگاه که هماتاقیم من رو دید گفت بیشتر شبیه شوفرها شدی تا رفته باشی حرم. بابا تا قم نشست پشت فرمون. تا یه CNG که از اونجا بستی قهوهای خریدم تا کمی سر حال بیایم. از قم تا اراک من پشت فرمون بودم و قسمت آخر پایتخت رو هم گذاشتم رو هولدر گوشی بالای ضبط. به وقت ساعت ۱۰:۱۵ رسیدیم اراک. واسه مامان یه روسری خریده بودم و نباتی رو که یک ماه پیش امین از مشهد آورده بود همراه با اون روسری دادم به مامان. مامان قیمه درست کرده بود و واقعا چسبید. شب خسته و داغون و با پای عرق سوز شده خواب عمیق و خوبی رو تجربه کردم.
این چند روز بیشتر برای من ماموریت بود تا مسافرت. امیدوارم ماموریتم به ثمر بشینه ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولهام را سبک میبندم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فلسفیدن در طبیعت
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفرنامۀ مشهد | سرگشتگیِ شبهای تنهایی