در سکوت کویر، خودم و پیدا کردم



سعدی چه زیبا گفت: "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی، صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی." این یعنی زندگی به‌خودی خود، مثل یه جامه که باید تجربه‌ها و سختی‌ها اون رو شکل بدن. آدم تا تجربیات مختلف نداشته باشه، نمی‌تونه بفهمه که چه چیزی می‌خواد از زندگی. سفر هم مثل همون تجربه‌هاست. وقتی میری سفر، یه چیزی بیشتر از جاهای جدید و دیدنی پیدا می‌کنی. چیزی که شاید حتی خودت نمی‌دونی چی هست، ولی وقتی باهاش روبرو می‌شی، شگفت‌زده می‌شی.

تنها که سفر می‌کنم، از خودم می‌پرسم: "چرا باید برم؟" شاید خیلی‌ها فکر کنن که سفر یعنی فرار از یه روزمرگی، یعنی هیجان، یعنی سرگرمی. اما وقتی وسط کویر تنها هستم، زمانی که فقط صدای باد و شن‌ها توی گوشم می‌پیچه، می‌فهمم که برای رهایی از فکرهای بی‌وقفه و دغدغه‌هایی که همیشه سرم بودن، باید تنها باشم. زندگی بدون هیچ چیزی جز خودت و دنیای اطرافت، چیزی بیشتر از هیجان‌های لحظه‌ای رو بهت می‌ده.

اون لحظه‌ای که در سکوت شب کویر ساز کالیمبا می‌زنم، صدای سازم میره توی باد و با هر نوتی که میزنم، احساس می‌کنم دارم چیزی رو پیدا می‌کنم. یه چیزی که همیشه از خودم مخفی کرده بودم. یه چیزی که شاید با هیچ حرفی نمی‌شد گفت، ولی وقتی توی اون لحظه توی کویر می‌زنم، می‌فهمم که این لحظات همون لحظات رهایی هستند.

در سفر که با خودم تنها باشم، همه‌چیزهایی که قبلاً فکر می‌کردم مهم هستن، بی‌ارزش می‌شن. با قدم زدن توی کویر، می‌فهمم که این قدم‌ها بیشتر از یه حرکت ساده‌ان. این‌ها یعنی رها شدن از همه‌ی چیزهایی که قبلاً فکر می‌کردم باید بهشون اهمیت بدم. اینجوری که به سفر نگاه می‌کنی، می‌بینی که خود سفر هم جزئی از همون رشد و تکاملته.

این همون چیزی هست که سعدی می‌گفت: باید سفر کنی تا کم‌کم بشی همون چیزی که باید بشی. مثل جامی که باید توی آتش بگذرونیش تا صاف بشه. من توی هر سفر یه تیکه از خودم رو پیدا می‌کنم. یه تیکه‌ای که شاید قبلاً هیچ وقت ندیده بودمش. این‌جوری میشه که کم‌کم به فهم این می‌رسی که سفر فقط جابجایی نیست، سفر یعنی پیدا کردن خودت.