دوستی با مزه دلتنگی و یا سفرنامه قم!
دوستیهای عرق آلود!
هر شب دو ساعت قبل از خاموشی لباسهای ورزشیام را میپوشیدم و در محوطه پیادهروی میکردم. هنوز هفتهی اول حضورم در خوابگاه تمام نشده بود که پیادهرویهایم همراه پیدا کرد. طوبی از هند، سکینه از پاکستان، فاطمه از افغانستان، مینا از ژاپن، صبریه از آلبانی، فاطیما از سیاهپوستان آمریکا و محبوبه و مریم از ایران (آمل و شیراز) عضو گروه پیادهروی شبانه من شدند. هفتهی بعدش مسیر پیاده روی را از محوطه به طبقهی متروک چهارم تغییر داده بودیم. ماه تمام نشده بود که با اصرار زهره (ازاستان فارس) و امل (از عربستان) والیبال عصرانه را هم به روتین ورزشی اضافه کردیم.
راستش را بخواهید ورزشهای دیگر را هم امتحان کردیم. هندبال روزهای جمعه که به دلیل خشونت بیش از حد مورد اقبال واقع نشد. اسکیتبازیهای سر صبح نیز به دلیل گران بودن کفش اسکیت و ترس فزاینده و مسری فاطیما از ارتفاع و اتکا به چند چرخ کوچک؛ از سر همه انداخت. فوتبال، تنیس روی میز، بدمینتون و شنا هم هر کدام به دلیلی از فهرستمان خط خوردند و در نهایت به همان پیاده رویهای شبانه و والیبال عصرگاهی اکتفا کردیم.
اغلب عصرها با صدای ضربه به توپ که در طبقات میپیچید و وارد اتاقهایمان میشد؛ تخت را رها میکردیم و صدای جیغ و دادمان را به صدای ضربهها اضافه میکردیم. کمی قبل از غروب عرق آلود و خاکی تنهای خستهی خود را روی نیمکت های دور تا دور حیاط رها میکردیم و در کنار هم دلتنگیهای غربت را دوام میآوردیم. روزها، ماهها و سالها میگذشت و دوستیهای روی نیمکت را شکل میداد. دوستیهای که اغلب تا همین امروز و به وسعت جغرافیای جهان؛ ادامه دارند. وقتی طوبی را در حرم حضرت معصومه میبینم که بعد از 16 سال هنوز بوی انار میدهد؛ تمام خاطرات آن روزها در ذهنم رژه میروند.

از «ظفربایی» تا «سرندپیتی»
سیدعلی را برای اولین بار دقیقا در چهلمین روز از تولدش به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها میبرم. در ازدحام جمعیت فکر میکنم کاش از کسی میخواستم گوشی تلفن را از کیفم در آورد تا این لحظات را ثبت کنم. فکرم را با شنیدنِ «وای ظفربایی خودمونه!» فراموش میکنم. بر میگردم و بوی انار را به آغوش میکشم. ناخودآگاه گریه میکنیم و دوری ده ساله و بیخبری سالهای اخیر را از دل پاک میکنیم.
موهایم را کوتاه کرده بودم و روزهای زوج قبل از کلاسها تمرینات رزمیام را در کنج خالی بلوک آسیه ادامه میدادم.
قبلا از مسئول خوابگاه به صورت تلویحی شنیده بودم که مجموعه آموزشی ما از ورزشها رزمی دختران حمایت نمیکند. پس تاتمی ورزشیام را از بخش ورزش به کنج خالی دور از دیدرس منتقل کرده بودم. راستش را بخواهید هیچ وقت پیگیری نکردم تا بفهمم دلیل این «عدم حمایت» چیست؟ الان که فکرش را میکنم تقریبا یقین دارم که مجموعه مخالفتی با هیچ ورزشی نداشت و درواقع مسئول خوابگاه بود که ترجیح میداد دختران را به شکل سنتیِ عروسکِ چینیطور ببیند.
طوبی و فاطمه مخفیگاهم را کشف کردند و از من خواستند فنون دفاع شخصی را با آنها تمرین کنم. روش ملایم و اصول آموزش را نمیدانستم پس هرچه را بلد بودم به همان شکل خشنی که خودم یادگرفته بودم به جفتشان یاد دادم. ترم اول تمام نشده مسئول خوابگاه غیر ایرانیها لقب «ظفر بایی» را به من داد و من یکهو تبدیل به «برادر قهرمان»ِ بچههای اردو زبان شدم. همان مسئول مجوز استفاده از نمازخانه برای آموزشهای بیشتر را صادر کرد که تعداد هنرجوهایم را بیشتر هم کرد. بعد از آذرماه 1387 عملا دار و دسته داشتم!
وقتی طوبی خاطرات «ظفربایی» بودنم را با ترکیبی از زبان اردو و فارسی برای همراهان و دخترهایش تعریف میکند؛ عملا چشمهایش میدرخشد. لحظاتی که مسلط بر جسم خود بودیم و میتوانستیم با اعتماد به نفس به هر مبارزهای وارد شویم.
انگار نه انگار با جسمِ الانم حتی نمیتوانم از یک دیوار یک متری پایین بپرم به خاطرات تمرینات پرش از سکوهای چهار متری گوش میدهم و اینکه تقریبا در هر جلسه یک مصدوم را راهی اتاق پرستاری میکردیم و میخندم تا ابر دلتنگ برای روزهای گذشته را کنار بزنم. از بودن پیش او، از دیدنش و از شنیدن احوال نسبتا رو به راهش در هندوستان؛ خوشحال میشوم.
با خنده برای طوبی از دوستانی که من را «مهربان» و «ملایم» میدانند حرف میزنم. عکس «سرندیپیتی» را به او نشان میدهم و میگویم دوستانم در ویرگول مرا با چنین شمایلی تصور میکنند. از اینکه او هم مثل لیلا این حرف را تایید میکند؛ تعجب میکنم.
لیلا گفته بود که همه میدانستند پشت آن چهرهی خشنم به شدت مواظبشان هستم و همیشه برای شنیدن درد و دلهایشان آمادهام. طوبی هم میگوید اینکه دائما به من به خاطر «بیاحساس» بودنم غر میزدند؛ فقط یک غر زدن معمولی بوده است که هر شاگرد/دوستی بالاخره انجام میدهد. شیرموز بعد از زیارت را با طوبی، سه دختر کوچکش میخوریم.

امدادهای غیبی یا یک سفر آسان
وقتی سید پیشنهاد داد به جای مرخصی گرفتن بروم و امتحانم را بدهم؛ عصبی شدم. حتی تصور درس خواندن با نوزاد و شرکت در جلسه امتحان در مقطع دکتری؛ خارج از توان من بود. هالهای از افسردگی مرا گرفته بود و به «انصراف از تحصیل» بیش از «مرخصی» گرفتن فکر میکردم. حجم انبوه منابع برای امتحان و اینکه برای هر درس باید یک مقاله علمی-پژوهشی بنویسم؛ ترسم را بیشتر میکرد که این ترس خود را به شکل عصبی شدن بیشتر بروز میداد. اما بالاخره دل را به دریا زدم و بلیط گرفتم!
اوضاع از همان روز تصمیم خوب پیش رفت.
- قبل از سفر دو نفر از دوستان تهرانیام پیشنهاد دادند که برای کمک به من به فرودگاه بیایند. «میم» که بعد از سالها به ایران آمده هم پیشنهاد داد تا مارا با ماشینش به قم برساند. پیشنهادی که بیش از حد سخاوتمندانه بود و قاعدتا رد کردم اما حس خوبش همراهم ماند.
- در هواپیما فرد کنار دستیام نیامد. این یعنی فضای بیشتر برای گذاشتن بسته غذا و کیف و نوزاد در مواقع لزوم! (به به)
- در فرودگاه هم برای حمل و نقل ساک، کیف دستی و پسرم دچار مشکل نشدم. خداوند فرشتگانش را برا کمک به من فرستاده بود!
-همراهی زینب برای نگهداری از نوزاد و مهماننوازی بینظیرش؛ شرایط سفر را تا اندازهی زیادی ساده و آسان کرده بود.
نمیدانم بعد از برگشت به ارومیه و مواجهه با سیل تحقیقات کلاسی که باید تا 15 مرداد تحویلشان بدهم؛ شرایط افسردگیام چطور باشد اما فکر میکنم شاید همین سفر کردن حتی یک سفر با سختی زیاد، با روح من تناسب بیشتری دارد.

نانخامهای ماسیده
با پریناز تماس میگیرم تا ببینمش و سوغاتیاش را بدهم. دخترهایش حلما و حسنی آبله مرغان گرفتهاند. ملاقاتمان را به آیندهای که نمیدانیم کی میرسد موکول میکنیم.
با فائزه تماس میگیرم تا طبق معمول همه سفرهایم به قم؛ خودمان را مهمان «کلهپزی فراهانی» کنیم. مجبور است به جای همکارش شیفت باشد. ملاقاتمان را به آیندهای که نمیدانیم کی میرسد موکول میکنیم.
با عالمه تماس میگیرم تا کتاب جدیدش را که بگیرم و نظر کارشناسیام را بنویسم. همسرش آنفولانزای شدیدی گرفته که میترسد تنهایش بگذارد. ملاقاتمان را به آیندهای که نمیدانیم کی میرسد موکول میکنیم.
با الهام تماس میگیرم تا نظراتش را درمورد رساله بپرسم؛ برای ارائه پروژه به تهران سفر کرده است. ملاقاتمان را به آیندهای که نمیدانیم کی میرسد موکول میکنیم.
با هستی تماس میگیرم تا .... گوشی را جواب نمیدهد.
با دیگران... تماس نمیگیرم. احساس واقعا بدی دارم. مثل وقتی که در یک مهمانی رسمی بعد از گاز گرفتن نانخامهای میفهمید ماسیده و حسابی کهنه است. به جز این لیست؛ آن دسته از دوستانی که ارتباطمان صرفا در شبکههای اجتماعی بوده نیز نسبت به آمدنم هیچ واکنشی نشان ندادهاند. دورهمی ساده سه نفرهمان در خانه فائزه الف حالم را کمی بهتر میکند اما حس ناراحتی دور سرم میگردد و با کوچکترین حواسپرتی به ذهنم رخنه میکند که راست گفتهاند: «از دل برود هر آنکه از دیده برفت.»
به خودم تلقین میکنم حال بدم در نتیجه بیخوابیها و افسردگی بعد از زایمان است اما بهتر نمیشوم. با خودم میگویم دوستانم تقصیری ندارند و این جور اتفاقات برای هرکسی پیش میآید اما ته دلم ناراحتم. ناراحتم چون به روز دفاع از پایاننامه ارشدم شیفت میشوم. چند ساعت قبل از دفاع اتفاقاتی رخ داد که دفاعم بدون حضور هیچ مهمانی برگزار شد. حتی همسرم بیشتر وقت را در سالن بود تا از حورا سادات 6 ماهه نگهداری کند...
مریم تماس میگیرد تا برای هزینههای خیریه باهم مشورت کنیم. مساله طول میکشد پس پیشنهاد میدهد که در خانهاش صحبت کنیم. حوصله رفتن تا آنجا ندارم اما اصرار میکند و من که از بیخوابی سیدعلی کلافهام میپذیرم تا بروم به امید اینکه سید علی با تکانهای تاکسی به خواب برود!
خانهی مریم یک خانه قدیمی و تاریخی طور در بافت تاریخی قم است. از همانها که حیاط دارند و حوض و یک دالان برای رفتن به خانه. در پذیرایی خانه را باز میکنم. صدای کف و جیغ و داد با اسپری برف شادی عجین میشود. فائزه، الهام، هستی، محبوبه، زینب، مریم، طاهره، سارا و حتی مینا آنجا هستند... بغضم را به سختی عقب میرانم تا پاسخ احوالپرسیهایشان را بدهم.

پی نوشت:
1- باید اعتراف بکنم این سفر سرشار از لحظات سخت هم بود اما حسها و لحظههای خوب بیشتر در ذهنم مانده است. برای مثال مریم دو نفر دیگر از دوستان مشترکمان را دعوت کرده بود که بیش از 7 سال بود در سکوت رابطهام را با آنها قطع کرده بود. البته آنها هم بیمعرفتی نکردند و در اقدامی جذاب همان روند قبلی را برای تخریب و توهینهای زیر پوستی پیش گرفتند ...
2- بهترین راه برای دوستی کردن، دوستی کردن است. هیچ دوستی در خلاء شکل نمیگیرد...
3- دوتا امتحانی که دادم به خوبی برگزار شد؛ امیدوارم توان برگشت و شرکت در دور دوم امتحانات را داشته باشم.
4- در حرم حضرت معصومه سلام الله برای اهالی ویرگول و دوستانم دعا کردم. به امید عاقبت به خیری و سرافرازی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
فلسفیدن در طبیعت
مطلبی دیگر از این انتشارات
اپلای یا توهم جهانگردی (1)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردی سیوخردهای ساله که سالهاست کشورش را ترک کردهاست