من یک دختر مجرد دهه شصتی بودم، از حالا یک زن بابای دهه شصتی هستم
سفرنامه(اصفهان۱)
سلام
قراره برای اولین بار سفرنامه بنویسم، امیدوارم خوب از کار در بیاد.
روز اول و دوم:
بالاخره بعد از دو بار لغو سفر، دوشنبه ساعت ۳و نیم به مقصد طبس راهی شدیم.
هوا گرم و هر چه به مقصد نزدیکتر می شدیم گرمتر و داغ تر .
در مسیر طبس-دیهوک توقف کوتاهی داشتیم تا همسرجان کمی استراحت کند.
ساعت ۷ ونیم به امامزاده حسین بن موسی الکاظم رسیدیم.
قرار بود شب آنجا بخوابیم.
بعد از خواندن نماز، شام را به پیشنهاد دخترجان (که عاشق رستوران و غذای بیرون است) به رستوران هزار و یک شب رفتیم. چادر مسافرتی خواهرم را قرض گرفته بودیم و قرار بر آن بود که برای اولین بار شب را در چادر کنار خیابان😆 سپری کنیم.
اما مگر هوای آتیش طبس، باد شدید و سر و صدا و نور ماشین ها گذاشت که لحظه ای چشم بر هم بگذاریم.
چنان شد که به همراه بچه ها ساعت ۱۱ شب به زائرسرای حرم رفتیم و اتاقی اجاره نمودیم.
همسرجان در چادر خواب بود.
من اما نتوانستم بخوابم و تا ساعت ۳ که اذان دادند، بیدار بودم.
همسرجان هم بیدار شد و بعد از اقامه نماز و خرید یخ و بنزین زدن ساعت ۴ و نیم طبس را به مقصد اصفهان ترک کردیم.
برای خوردن صبحانه در کنار ایستگاه پلیسی توقف کردیم.
به راه افتادیم و مسیر کویری انارک، نایین و اصفهان را پیمودیم و در نهایت ساعت ۱۱ وارد نصف جهان شدیم.
هوای اصفهان هم گرم بود.
من اولین بار است که به اصفهان می آیم.
تصورم این بود وارد شهر که شوم چه هنر و معماری را مشاهده کنم.
ولی ورودی شهر مثل مشهد بود...
با کمک خانم نشان😅 به محل اسکان که در خیابان شهید باهنر بود، رسیدیم.
واحد بزرگی است، سه خوابه و ۷ تخته!
دختر جان به شدت ذوق زده شد!
بچه ها به سرعت اتاق خود را انتخاب و لباس هایشان را در کشو جاساز کردند و راهی حمام😄.
از همان لحظه ورود به فکر ناهار بودند و سفارش غذا می دادند.
همسر جان هم خسته.
گفتم صبر کنید پدر😇 استراحت کند و بعد به سراغ غذا برویم.
هر چند چندین بار تکرار کردند ولی کو گوش شنوا.
الان که مشغول نوشتن هستم ساعت ۲ و نیم روز سه شنبه و همسرجان در خواب ناز😎
بچه ها هم از شدت گرسنگی کلوچه های زنجبیلی تند و تیز را میخورند.
روغن هم نداشتیم تا ناهار درست کنم.
ا.ح هم دائم در حال گفتن (مامان مامان، اب،
عصر برای دیدن منارجنبان و آتشگاه اسنپ گرفتیم.میم رانندگی اصفهانی ها را که دید، استفاده از ماشین را لغو کرد😄.
منارجنبان که تعطیل بود، آتشگاه هم فقط همان دم در چند عکس گرفتیم و بعد به پارک نزدیک آن رفتیم.
بچه ها کمی بازی کردند، بستنی خوردیم.
میخواستیم شام بیرون باشیم ولی به خاطر خستگی بچه ها برگشتیم.
بچه ها شام خوردند و خوابیدند.
روز سوم:
الان هم ساعت ۶و نیم صبح چهارشنبه من بعد از شستن لباس ها مشغول نوشتن ادامه سفرنامه شدم.
دیروز حسابی از دست رفتار بچه ها نسبت به ا.ح ناراحت و دلخور شدم.
ولی وقتی چهره معصوم مخصوصا پسرجان را دیدم، پشیمان شدم و حتی گریه ام گرفت.
با خودم گفتم این بچه ها امانت هستند و حتما حس کمبود مادر را دارند، پس به خاطر پاکی و معصومیت کودکی شان آرام باش.
بگذار به حساب بچگی🥰بیشتر باید حوصله و صبوری کنم.
صبح ساعت ۷ونیم بعد از خوردن صبحانه، اصفهان گردی را آغاز کردیم؛از میدان نقش جهان.صبح زود بود و همه جا خلوت.
مغازه ها هم هنوز باز نبود.
از مسجد امام (ره) بازدید کردیم.
چه معماری! همیشه حوصله و هنر قدیمی ها در به کار بردن این همه هنر و ظرافت برایم شگفت انگیز بوده است.
عمارت عالی قاپو را هم بچه به بغل رفتم.
چهارباغ و هشت بهشت را هم گشتیم.
در هشت بهشت یاد فیلم های ترکی افتادم، مثلا هر سوئیت محل زندگی یک خانواده!!!
و بعد هم چهلستون.
در چایخانه سنتی چهلستون نشسته بودیم که خبر شهادت اسماعیل هنیه را متوجه شدیم.
خبر ناراحت کننده ای بود.
در چهار باغ کمی خرید کردیم و ناهار را هم در همان جا خوردیم و قرار شد برای خرید عصر به بازار برویم.
ساعت ۶ عصر برای خرید گز و سوغاتی بچه ها با پرس و جو به خیابان عبدالرزاق رفتیم که خیلی به درد ما نخورد.
بیشتر خیابان جهیزیه بود و اسباب بازی...
کمی خرید کردیم و بیشتر پیاده روی.
میم گفت چه جای خوبی، برای خرید جهیزیه دختر بیایم اینجا😊
روز چهارم:
قرار است ناهار، مرغ درست کن.
خوب بریم سراغ امروز....
طبق معمول صبحانه خوردیم و اسنپ گرفتیم.
عجب اسنپی!!
حاج آقا مسیر را پیدا نمی کرد، وقتی هم رسید بنزین تمام کرده بود و مجبور شدیم مدتی هم در پمپ منتظر باشیم.
بالاخره به باغ پرندگان رسیدیم.
فکر می کردم پرندگان در قفس باشند ولی به جز تعداد معدودی بقیه آزاد بودند و این آزادی حس مثبتی به من میداد،فقط کم آبی اذیت کننده بود.
در این هوای گرم استخر و حوض ها خالی از آب بود.
بعد از آن، با گرفتن تاکسی به اکواریوم، باغ خزندگان و موزه صدفها رفتیم.
ناهار هم در خانه خوردیم .
بچه ها هم طبق معمول هر روز به حمام رفتند و کوهی از لباس برایم گذاشتند.
امروز که حوصله شستن ندارم.
خانه به شدیدترین حالت ممکن کثیف و به هم ریخته شده است و قرار است فردا روز آخر ( با رایزنی روز جمعه را هم در مهمانسرا می مانیم ) حسابی تمیز و مرتب تحویل داده شود.
تمیزی مرحله آخر را دوست دارم.
انگار پروژه ای تمام میشود و من خیالم آرام میگیرد.
عصر پنجشنبه یعنی دیروز به مقصد پل گردی و خرید رفتیم.
سی و سه پل را با اسنپ رفتیم و بعد هم برای خرید که باز قسمت نشد و سر این موضوع بحثمان شد.
خرید برایم مهم نبود، دلم میخواست بیشتر برایم وقت بگذارد ولی میم میخواست زودتر به پل خواجو برود.
پیاده راه افتادیم، در راه هم نق نق همه بود.
ناچار دوباره اسنپ گرفتیم.
دختر هم ناراحت بود که بابا برایم صندل و لباس نمیخرد.
کمی در پل خواجو گذراندیم و به خانه برگشتیم.
در ذهنم هزار حرف ناگفته رفت و آمد داشت.
دختر هم به مادرش پیام داد که دلم میخواهد پیش تو باشم و کمی گریه کرد.
دلم میخواست حرفهای ذهنم را به زبان بیاورم ولی دیدم خیلی منفی است و بی انصافی است که به میم بگویم.
شب هم برای خودم ناراحت شدم . باز دوباره وقتی بحث ازدواج خواهرش شد، فکر کردم خانواده میم چقدر در امر ازدواج خوش شانس هستند بر خلاف خانواده ما😡
می گویند ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید، در حالی که همان ظاهر زندگی هم چنگی به دل نمیزند.
قصد ناسپاسی و ناشکری ندارم ولی نمی دانم چرا مسیر ازدواج خانواده ما آنقدر سخت و پیچیده است.
۱۰۰ تا خواستگار می آید و می رود و هیچ.
جز اعصاب ناراحت و منفی شدن و حسادت به دیگران چیزی نمی گذارد.
دعا و راز و نیاز هم کمکی نمی کند...
خلاصه دیشب به ناراحتی و گریه گذشت.
بچه ها هم خسته شدند و دلشان می خواهد به شهر خود برگردیم.
عادت به مسافرت طولانی ندارند.
ما همیشه نهایت دو تا سه روز به سفر می رفتیم.
یکی از دلایل دیگر آن هم می تواند این باشد که میم به تفریح بچه ها توجه نمی کند مثلا خانه بازی، شهربازی
بچه ها هم خسته می شوند که فقط از مکانهای تاریخی دیدن کنند.
امروز جمعه قرار است در خانه بمانیم و استراحت کنیم که فردا صبح به امید خدا راهی شهرکرد شویم.
پ.ن: سفرنامه را در خود سفر در زمان های بیکاری نوشتم به همین خاطر بعضی افعال مضارع و بعضی ماضی است.
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خانمها، تنها سفر کنید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکاسی که افسردگی گرفت !
مطلبی دیگر از این انتشارات
این شهرو مثل کف دستم می شناسم.