سفرنامه تهران به روایت کلکته

سفر نامه تهران یک سفرنامه ی درون شهری است و برخلاف توصیه های ترافیکی صورت می گیرد. سفر نامه تهران آسان ترین راه برای فراموش کردن این نیست که تهران شهری است که نیاز به تغییرات دارد. سفر نامه تهران عملا مصیبتی است که هر روز شاید شاهدش باشید ولی از یک نگاه و روایت دیگر. سفر نامه تهران برای علاقه مندان هیچ توصیه ای ندارد. سفر نامه تهران فقط و فقط یک ضد سفرنامه است. سفر نامه تهران قرار نیست از یک نقطه به نقطه ای دیگر برود. سفر نامه تهران یک سفرنامه ی مردمی اجتماعی بوم شناسی و یا هیچ چیزی از این دست  نیست. سفر نامه تهران اهل نوستالژی نیست. سفر نامه تهران به نظر روایت شخصی و در عین حال جمعی ما درباره ی بودن در تهران است.

عکس، پاتوق خاص، حتی یک قبرستان هم می تواند محتوای این صفحه باشد. شما لازم نیست حتما درقالب نوشته های حرفه ای



زنده رود

وقتی از این سمت می‌روی به سمت آن طرف یعنی دقیقا جایی مثل خیابان پاسداران هوا و زمین دارند به ریشت می‌خندند که آن طرف چه می‌کردی؟ این هوای به این خوبی؟ اصلا این جویهای آب به این پهنی و زلالی که توی کوچه پس کوچه‌های پاییزی دارد قل می‌خورد و مثل بچه آدم هیچ چیز اضافی همراه خودش ندارد را تجربه نکردی می‌خواهی زیر خاک؟ مثلا عرضه نداری کمی زودتر از خواب مبارک بیدار شوی و بیایی توی همین فضای سبزیا پارک هم شده ورزش کنی؟ بعد به خودت و تنبلیهایت آفرین بگویی و بگویی که حتما تو از آنهاش هستی. فقط بلدی سیر  انفس انجام بدهی. سرت را از این کتاب بکنی توی آن یکی دیگر و و آخر سر هم باسر بخوری به سنگ لحد یادت بیاید روزت ته شده...

آقا فقر چیز خوبی نیست.

همان فقر مالی را می‌گویم. ستودن فقر مثل همین ادبیات تعلیمی ما همش نرسیدن است و بُن اش خراب است. اما بازهم خدا را شکر که اختلاف طبقاتی توی تهران مثلا خیلی کمتر از جایی مثل هند است. آنجا به نظر طبقه‌ای طبقه دیگر را می‌پرستند. اصلا بین هر طبقه خط کلفت و مشخصی است که به همین سادگی پاک نمی‌شود. خدا را شکر که تحولات اخیر اینقدر شیر را توی شیر ریخته که نمی‌دانی کدامش استریلیزه بوده و کدامش را تازه از گاو زبان بسته و از شهرستان آورده‌ای. تا بخواهی جریان باریک بین اینها را پیدا کنی که مثلا یکی مثل گلف استریم وسط اقیانوس آرام کمی رنگ و دمایش با آن یکی‌ها فرق دارد و تازه به دوران رسیده است می‌شنوی که : هی فضولی موقوف! ما خودمان جمعش می‌کنیم. به هر حال زندگی بسته بندی هم به نظر خیلی بهتر از این آنارشی موجود در جاهایی از تهران است که با نامهای رکیکی مانند بالای شهر، شمال شهر و غیره شناخته می‌شود. البته همه‌شمال شهر که می‌گوییم یا می‌خوانیم دقیقا آباد نیست.

یعنی مثلا می‌توانی بروی لابه‌لای محله‌های دربند و درکه یا قیطریه و چیذر را بگردی و از ما جوراب پاره‌تر هم پیدا کنی که مثلا یخچالشان را نهاده اند بالای سقف دبلیو سی به ناچار و فقط توی تابستان روشن می‌کنندش. بقیه یخچال هم توی سوپری محل همیشه هست و کسی از این دست آدم‌ها نگران خراب شدن جنس توی آن نمی‌شوند. به هر صورت مارکز حرف خوبی دارد به این مضمون که فقر چیزی نیست که بتوانی انتظار داشته باشی باعث اتفاق خوب و خلاقانه‌ای در به عنوان مثال ادبیات بشود. مشغله‌ داشتن و گرفتار چیزی بودن از آن نوعی که گلشیری زیاد گفته است، چیزی است که شاید به فضای سانتی مانتال خیلی از آدمهای بالاشهری نزدیک باشد. ولی تهران خوبی‌اش این است که قشر متوسط جامعه که انگار الکترونهای آزادی هستند که دارند توی همه جای آن لول می‌خورند، بهترین سرکرده‌ها و سردمدارهایش را دارند. شاید برای خیلی ها گوش کردن به موزیک چُرت مایکل خسته کننده باشد.

تهران شهر بی دفاع و در حال خفه شدن
تهران شهر بی دفاع و در حال خفه شدن


سفرنامه تهران:

تهران به گفته ژاپنیهایی که حدود 20 سال پیش آنرا دیده بودند یک گاراژ بزرگ است. یک متروپولیس واقعی از لحاظ تعداد و تنوع یک مادیان زنده که روزی با تخمین درباره شنیده‌هایم 2 میلیون مسافر از آن عبور می‌کنند که ممکن  است ناهارشان را در فلافلی‌های شلوغ و کثیف بازار و یا راسته انقلاب بخورند یا سرویسهای بهتری را حول و حوش میدان ونک تجربه کنند. به هر صورت این مادیان تقریبا خیلی از نخبه‌های ایران را دارد به لای پای خود می‌کشد.

به دعوت دوستی به خانه شان در جایی حوالی میدان جمهوری می‌روم. قرار است چند وقتی را این جا سپری کنم. شلوغی و دود و ترافیک خیلی عادی است. برای خیلی از مسافرها سوزش چشم و گاهی خارش آن و همچنین خشکی پوست و کسلی خیلی غیر قابل هضم ممکن است باشد. سرزمین 72 ملت تهران از نواحی شرق اگر وارد شده باشی از میدان امام حسین شروع می‌شود. انگار سر در اینجا زده باشند به کلکته خوش آمدید.

خیابان کریم خان زند

اینجا به جای خیابان انقلاب به نوعی مرکز فرهنگی ناشران معروف حساب می‌شود. البته سر و ته آنها 4-5 تا ناشر بیشتر ادبیاتی و علون انسانی هستند که به نوعی شریان اصلی ادبیات را تا حدود زیادی تامین می‌کنند. خیابانی شلوغ و با ترافیک قطع نشدنی که از یک سو آدمهایش از متروی 7 تیر بیرون می‌ریزند و از لانه مورچه ها به مراکز خرید اغلب پوشاک اطراف میدان سرازیر می‌شوند  در این بین گاهی افراد از دفاتر و ادارات زیادی که به این خیابان راه  دارد، در حال برگشتن به لانه‌های خود هستند.


عبور از فلیتر :

یک زمانی خیلی لازم بود که مثلا جاهایی که می خواستی یک حرف تندی بزنی به جای پروکسی که فقط برای عبور کردن از فیلتر کافی بود برای اینکه هویتت نامعلوم باشد، بروی و وی پی ان یا همان کلمه قبیحه VPN را از بنگاه سیبی جایی تهیه کنی. از یک زمانی به بعد این امر تنها به دخول کافی به نظر می‌رسید. به نظر این شبکه‌های اجتماعی که راه افتاد جوانهای زیادی که تقاضای اساسی برای نایت کلابهای و بارهای آنچنانی در آنتالیا و دوبی دوبی را داشتند به وفور ریختند اینجا. آثار و علایم این اتفاقها را می‌شد هر روز غروب دید که توی صندلیهای مترو دونفری دست در دست آنچان مشغول آسمان و ریسمان و خلق دوباره ویس و رامین اند که هیچ قطاری هم تمرکزشان را به هم نمی‌زند. یا توی نیمکت پارک جفتی را می‌بینی که دارند از مانده غذای ظهر باهم نوک می‌زنند و خوش‌ حالند. به هر صورت آبی است که ریخته شده و از منفذهای فرهنگی بی شماری که وجود دارد درز کرده به این جاها. به هر حال این شاید به اقتصاد مملکت کمک زیادی هم بکند. مثلا یک دکتری با شاخه گلی که توی سمینارها به حضار تعارف می‌زند، با یک ورودی 10 تا 25 تومانی بتواند به ده نمک این آدمها وارد بشود و حسابی به عمران و آبادانی اینها کمک کند. به هر صورت این فیلتر بودن یک جوری از همان صدا و سیمای وجه و کفین به خیابان هم آمد و طبیعت خودش را دنبال می‌کند. گاهی با سنت می‌جنگد، گاهی با قانون و گشت ارشاد، گاهی هم خود زنی می‌کند و توی ایام محرم چادر سرش می‌کند. کاری نداریم. ولی این عبور از فیلتر انگیزه‌ای قوی شد برای ارائه دهنده‌های سرویسهای اینترنت پر سرعت که به نظر مصرف کننده‌های حقیقی تولید محتوای ایرانی لازم به نظررسید. این جریان دقیقا نسخه سوخته خیلی از کشورها مثل آمریکاست که البته ریشه کهن در فرهنگ ایرانی نیز دارد  و از آن با عنوان دم خروس و یا قسم حضرت عباس – با احتساب تمام احترامات به ایشان- یاد می‌شده است. درست زمانی که کسی می‌رود سایتی را فیلتر می‌کند یک عده دیگر از دوستان هم به نوعی انواع فیلتر کش به صورتهای مختلف شات گان، مسلسل و برنو –این همان برنو است و خواندن به جور دیگر ندارد-دارند می فروشند. البته عده ‌ای از خواننده های پدیده های قدیمی‌تر مثل وبلاگستان که پدیده ای مجازی اجتماعی بود اندر انواع جفت یابی، تولید محتوای علمی، مدیریتی، زرد، خلاقانه، آگاه کننده و به هر صورت بار تولید محتوای ایرانی این بار هم مثل همیشه تا مدتهای مدید بر پشت نحیف و بعدا قوی چنین جریانی بود. همه اینها توی پرانتز باشد. امروز که فیلترینگ به نظر کمی پر رنگ تر و نهادینه تر دنبال می‌شود، مصرف کنندگان و تولید کنندگان عرصه بلاگستان به دودسته انصار و مهاجر و آن هم دو دسته مجازی و واقعی تقسیم شده‌اند. بنابراین آن دسته که دسترسی دارند برای این دسته که ندارند  عبور می‌کنند و دور می‌زنند و غیره. به همین مناسبت روایتی که می‌خواستم بگویم تبدیل شد به همانهایی که شنیده‌اند و دوستانی که نشنیده‌‌ها را بلندند از کجا شنود کنند.

سفرنامه تهران را بی طرفانه بخوانید
سفرنامه تهران را بی طرفانه بخوانید


استاد دانشگاه  تهران 

بعضی بالا رفتنها از نردبانهای ترقی درست مثل معروف شدن عکاسی است که قبل از انفجار برجهای دوقولو می‌تواند از زمان حادثه و در نتیجه پله‌ای مخفی خبردار شود. یعنی باید اینقدر آقازاده باشی – فقط از جنبه محترم بودن- که بتوانی به موقع از چنگال شیر فرار کنی یا حتی توی صف شیر یارانه‌ای هم معطل نشوی. با اولین دوره و بدون تکمیل ظرفیت بروی تو که قبل‌تر ها دانشگاه بود ولی الان تعبیر عاشقانه‌‌ای دارد: شهر بازی!

خوب توی همین گیر و دار بودم که یکی از دوستان قدیمی را دیدم که در یکی از واحدهای دانشگاه آزاد به شغل شریف استادی مشغول بود. تقریبا هیات علمی شدنش از زمانی برایم ثابت شد که به قول دانشجوها ساعتهای زیادی از طول روز را توی جا استادی می‌ایستاد و گوش بچه مردم را از یکسری معارف نکوهیده و اطلاعات نداشته‌اش پر می‌کرد. یعنی به جرات آخرین شاعری که می‌شناخت سعدی علیه الرحمه از شب بی‌خوابیهای کنکور بود و لاغیر. بعدش هم که ماتحت آدم را که با شعر نبریده‌اند. این همه معارف بشری مطلوب مثل کوه رفتن و خسته شدن و پارتی رفتن هم هست که بتواند درد هزار علاج آدم را مثل مرواریدی توی خودش جا داده باشد. همین بود که استاد منیع الطبع بلند بالای ما به سبک لایف استایل بیزنس من‌های معاصر روزی از روزها جامه استادی درید و به کل تمام جلسات فکری و مذهبی و غیر از آن را تعطیل کرد و مانند فاست گوته روحش را یک شبه به شیطان علیه العنه رهن کامل واگذار نمود. یعنی شد این دوست که سیگاربکشد و مشروب بنوشد و بحث حوریان درجای خود. یعنی آنچان که در پاره بیست و هفتم از کتاب لایف استایل آمریکایی که جعفر خان از فرنگ برگشته  نگاشته است: بر جوان جویای نام است که حداقل 4 روز در هفته را به هیات بادی بیلدیرها در بیاورد و پس از کلاس گیتار به جماعت آب دمبل خور نزدیک شود. این برنامه تا 40 شب اجرا شد، حاجت روا خواهید بود.

به همین مناسبت گاه و بیگاه شد که این آدم یعنی  استاد عزیز ما وقتی درست مردم فوج فوج به سمت پدیده انقلاب ج ن س ی  در ایران حرکت می‌کنند، ایشان هم یکی از سردمدارن راستین این پدید به اشکال جعفرخان فرنگی به ظهور رسیدند. خوب زین پس انواع دستنامه – manual – های مختلفی به قرار زیر تولید شد و از سوی این استاد در اختیار دانشجویان، وبلاگیان و غیره قرار گرفت:

صیغه  و روابط جنسی از کدام مرجع آزاد است؟ حداقل با ذکر تلفن و نشانی
چگونه عکسهای پارتی مشروب خوری خود را در فیس بوک قرار دهیم تا مثل پارتی در فیلمهای تین اجری مانند American pie  یک تا 10 بخ نظر برسند؟
جستارهای پودر درمانی یا پودمانی برای اساتید خوش تیپ: مجموعه نایاب و کمیاب پایان نامه و جزوه
یک معرفی کوتاه برای مخ زنی در 21 روز: مجموعه گنج درون
ارتباط معنویت عشقی و فارسی یک در برنامه اپرا وینفری را خوب دریابیم در 10 ساعت

نکته تلخ ماجرا اتفاقی بود که از ارتباط این استاد با دانشجویان خرد و کلانش افتاد. برای همین به نظر می‌رسد اغلب دانشگاه‌ها با داشتن استادان جوان نه تنها پتانسیل لازم برای علم آموزی و دیگر دری وریهای مبتلا به فک و حلق و بینی را در دانشگاه ایجاد نمی‌کنند، بلکه آب به آسیابی ریخته‌اند که پیش از این بنده درست زمان دانشجویی و علم آموزی هزار ادای بی درمان دیگر نتوانستم در هیبت هیچ استادی اینگونه که امروز چنین فعالیتهایی را ببینم. البته هنوز هم دوستان زیادی مثلا 3 تا را می‌شناسم که با همه آزاد اندیشی یا هر صیغه ای که باشد، اصلا ارتباط با دانشجو را مانند ارتباط با محارم و غیره تلقی می‌نمایند.

متن و بطن

تهران را که ترک می‌کنی تازه می‌بینی همه‌اش درمورد زندگی در تهران نقد می‌کنند. یا حتی مرام تهرانی‌ بودن را خیلی از شهرستانها قبول ندارند. ولی تا وقتی نباشی همش انگار در متن نیستی. رفته‌ای توی حاشیه دلخوش کرده‌ای. اگر شرکت داشته باشی نداشتن دفتر مرکزی تورا شیر بی یال و دم و اشکم می‌کند. تازه این اول مهاجرت کارمندهای شرکت به مرکز است. مثل اینکه توی یک دی وی دی بزرگ موسیقی فقط یک آلبوم را دوست داشته باشی. یک آلبوم که جدیدتر است. یعنی شادتر و امروزی تر به نظر می‌رسد. حساب تهی بودنش با خودتان. از کرمانشاه بگیر تا شمال و تبریز و جنوب با آن همه روایت  و حکایت و داستان. مثلا همین آقایی که توی فامیلی‌اش طبیب زاده یا فر داشت. سبیل تا سبیلشان همه پزشک بودند. ایشان هم رفته بود سال 37 اگر اشتباه نکنم دانشگاه تهران عمران – اسم امروزی‌اش- خوانده بود. بعد روزگاری شرکتی داشت و منشی برایش بین کارها دفترچه کنکور گرفته بود. همان سال پنجاه و چند رتبه تک رقمی علوم انسانی شده بود. به هر حال توی یک گالری تقاطع مهناز و آپادانا نشسته بودیم در خدمت این آدم که شده بود تاجر تابلوهای نقاشی. بچه‌ه هایش هم طبق سنت معلوم و حسنه‌ای بین دو نیمکره مغز پدر و مادر، مهندسی و هنر می‌خواندند در بلاد کفر. از پدر بزرگش می‌گفت که طبیب بود و قالی گذاشته بود و یک در میان دیدن مریضهایش توی همان اهواز خودشان، تفالی به حافظ و حدیثی و حکایتی، اینطوری اینها زنده بودند و لابد ما خیلی به مردن نزدیکتریم که دلمان خواسته مرکز نشین باشیم. جنوب مثل خیلی جاهای دیگر که گفتم حکایتهای زندگی بیشتری دارد که هنوز ته مانده آنها توی نویسنده‌های خوبشان که واقعا برابری می‌کنند با خیلی از مرکز نشینهای عزیز. مثلا این روزها از مهدی ربی خواندم و دوباره یادم آمد که مرکز زدایی هم نشده باشیم. خروج از مرکز بزرگی به اندازه ایران داریم که دارد مثل شنهای روان می‌رود. به جریان فرار مغزها یا هرناکجا آباد بایر دیگری که فکرش هم سخت است.