فلسفیدن در طبیعت

مقدمه

آخر هفتۀ گذشته با چند تا کتاب و یک دفتر، رفتم یک بومگردی توی آلاشت. افکارم را جسته‌وگریخته نوشتم و چند تایی هم عکس گذاشتم که فضای اقامتگاه و مکانی که مشغول خواندن و نوشتن بودم برای مخاطب ملموس باشد. بیایید برویم در ذهن من.

تراس اقامتگاه
تراس اقامتگاه


سفر

به تجربه افزودن. ناشناخته را زیستن. رفتن به جایی که خانه نیست.

عُرفاً سفر را امری مکانمند می‌انگارند. برخی هم تمام زندگی را سفر می‌دانند. تعریفی نه چنان سلب و تقلیل‌گرایانۀ مکانمند و نه چنان بدون مرز که تمام زندگی را در بر بگیرد، رفتن به دل ناشناخته‌هاست؛ چیزی که تا آن لحظه زیست نشده باشد. این ناتجربه را زیستن ممکن است در مکان، خیال، اجتماع یا در هر ساحتی از پیچیدگی جهان رقم بخورد.

سوژۀ تکین
سوژۀ تکین


تنهایی

تکین بودن. در کنار دیگری نبودن. جدا از اجتماع هم‌نوعان بودن.

عقل عُرفی تکینگی را هم صرفاً مکانمند و شاید وابسته به هر نوع ارتباط بین‌ انسانی می‌فهمد. اگر کسی بتواند با درخت، کوه و طبیعت ارتباطی مؤثر بگیرد، همچنان تنهاست؟ آیا کسی که با اطرافین هم‌نوعش در ارتباط است ولی ارتباطی در سطح اشتراک لفظی و نه درک متقابل تجربۀ زیسته و اندیشۀ فکر‌شده، تنها نیست؟ تنهایی امتناع شنیده‌شدن و بازشناسی‌شدن توسط دیگریِ هم‌نوع است. تنهایی امتناع ابراز وجود است.

زمین بازی کودکانی که هیچ کودکی در آن بازی نمی‌کند
زمین بازی کودکانی که هیچ کودکی در آن بازی نمی‌کند


امکان و وقوع

آیا زمین بازی کودکانی که هیچ کودکی در آن بازی نمی‌کند، همچنان زمین بازی کودکان است؟ کتابی که زیر مانیتور کارمند ادارۀ امور دانشجویان است، کتاب است یا زیرمانیتوری؟ چیزها را با امکانات وقوه‌هایشان بنامیم یا فعلیت و عمل‌شان؟

زمانی که کتاب را ورق می‌زنم و می‌خوانم برایم کتاب است و آنگاه که آن را زیر صفحۀ رایانه‌ام می‌گذارم، زیرمانیتوری است. جهان رو به من و برای من چنین می‌نماید. یا بهتر آنکه من جهان را برای خودم فهم می‌کنم و این چیزی است که معنادار است: برای من.

می‌گویند زمانی بوده که "من" مرکز و محور جهان نبوده و بعد از انقلاب کُپرنیکی کانت چنین شده است. من فهم و تصوری از آن حال و روز ندارم. این خودمحوری اتمسفر دنیای مدرن است و من گریزی از آن ندارم.

همان زمین بازی از نمایی نزدیک
همان زمین بازی از نمایی نزدیک


ترکِ تکراریِ اینستاگرام

هر زمان که متوجه بندگی‌ام در اسارات اینستاگرام می‌شوم، آن را پاک می‌کنم. بعد از دوره‌ای که فکر می‌کنم پاکسازی یا به‌ قول فرنگی‌ها دیتاکس صورت گرفته است، آن را باز نصب می‌کنم؛ اما این بار قوانینی برای استفاده از آن وضع می‌کنم تا به دام اعتیادش نیفتم.

زمانی پیش می‌آید که کاری ندارم و آگاهانه انتخاب می‌کنم (فارغ از این مسئله که چقدر این تصور "انتخاب آگاهانه" متوهمانه است،) تا وقتم را با اینستاگرام پُر کنم. به خودم قول می‌دهم زمان‌هایی که کار دارم، خودم را به آن نبازم. این اتفاق چند باری تکرار می‌شود. ناگهان متوجه می‌شوم سرنزدن به اینستاگرام علائم تَرک در من ظاهر می‌کند.

دوباره در بندگی سر می‌کنم تا ترکِ تکراریِ بعدی.

معشوق؛ آنیمایی که بهت شرم می‌دهد

مفاهیم آنیما و آنیموس را از کلاس جوردن پیترسون یاد گرفتم. برای اینکه یونگ و نمادشناسی‌اش را درس بدهد، انیمیشن "شیرشاه" را به عنوان نمونه تشریح کرد.

سیمبا شخصیت ساده‌لوحِ خودپسندی که از مسئولیتش غافل است یا فرار می‌کند، در خواب خوش اپیکوری است. تا آنکه عاشق می‌شود و معشوق، فیگور آنیمایی خواستنی سختگیر، بی‌مسئولیتی‌اش را به رویش می‌آورد و حسابی بهش شرم می‌دهد. بزرگتری از نسل پیش بهش یادآوری می‌کند که باید مسئولیتش را پیدا کند، خلق کند و آن را بپذیرد. سیمبا معنای زندگی‌اش را می‌سازد و قهرمان زندگی‌اش می‌شود.

این اسطوره روایت آن‌هایی است که به کشیده‌ای که از آنیمایشان می‌خورند توجه می‌کنند و از آن غفلت خام پیشابلوغ به تنگ می‌آیند. سنّت و گذشتۀ خودشان را بازخوانی می‌کنند تا تمام امکانات‌شان را بالفعل کنند. حتی اگر توفیق نیابند، تلاشی آگاهانه و با آمادگی در زندگی‌شان به انجام رسانده‌اند. این است اخلاقِ این دوران بشریت.

نالا در حال تأدیب سیمبا
نالا در حال تأدیب سیمبا


هم‌بازی؛ یارِ مطلوبِ من

امروز به حرفی که به یکی از دوستانم زدم فکر می‌کنم. کاملاً ناگهانی استعاره‌ای که از رابطه در ذهن داشتم و احتمالاً دارم، را فاش کردم: من دنبال هم‌بازی بودم.

هم‌بازی چه چیزی را دربارۀ من بیان می‌کند؟ اول از همه بویی از کودکی و کودک‌سانی می‌دهد. دوم، نشان از هیجان‌خواهی و تفریح دارد. سوم شاید برابری جایگاه و منزلت را نشان می‌دهد. نمی‌دانم چقدر تصویر شفافی از یار مطلوبم می‌سازد؛ اما کلیتی صادقانه از مطلوبم را بیان می‌کند. آیا ممکن از یاری پیدا کنم که اساساٌ پذیرای این استعاره باشد و حتی مطلوبش باشد؟

چقدر این تصویر متفاوت از چیزی است که در نوشتۀ پیشین ترسیم کردم! انگار کسی را می‌خواهم که هم بالغ و مسئولیت‌پذیر باشد و هم کودک و کنجکاو. سوال اصلی این است: آیا من همچین کسی هستم؟ من هم‌بازی خوبی هستم؟ قوانین طرف مقابلم را می‌پذیرم؟ در زمان‌هایی که گریزی از بازی مشترک نیست، قوانین منصفانه‌ای وضع می‌کنم؟ به وقت سختی و به وقت ملال بازی‌ساز و همراه هستم؟

غُربت؛ تجربه‌ای پارادوکسیکال

هر کجا که خانه نیست، حس همیشه‌غریب و آشنا غربت پیدایش می‌شود. دمِ ظهر آلاشت هم سر‌وکلّه‌اش پیدا شد؛ مثل سفرم به اصفهان، یا دبی یا هر کجایی که خودم را با عادت‌های فردی و فرهنگی خفه نمی‌کنم. هر جا که مثل همستر روی تردمیل عادت‌ها و روتین‌ها نمی‌دَوَم، هر کجا که محرک‌های محیطی آنقدر نیست تا از شدت رنگ کور شوم، و مجالی برای تأمّل و بازاندیشی زندگی فراهم می‌شود، حس غربت گلویم را می‌فشارد. آنقدر در رنگ و نور شدید خیره شده‌ام که اندیشیدن به حال و اکنون برام غریب است. خموده می‌شوم. نفسم تنگ می‌شود. زانوهایم شُل و گام‌هایم نا استوار می‌شود. حس بی‌پناهی، تکینگی و تنهایی سراغم می‌آید. این واقعیت زندگی‌ است و شرایط صرفاً آن را برایم پدیدار می‌کند: من تنها، بی‌پناه و تکین هستم.

کمی می‌گذرد و ذهنم به این آشوب حسی‌تجربی گشوده می‌شود و دقیقاً در همان لحظه امکاناتی برای مواجهۀ با آن برایم آشکار می‌شود. نقاط را به هم وصل می‌کنم، کثرت‌ها را وحدت می‌بخشم و کم‌کم همه چیز برای معنی‌دار می‌شود. ذهنم جهان را منظم می‌بیند. کمی می‌خوانم، گوش می‌دهم و می‌نویسم. توان لازم برای جست‌وجو و گردش را بازمی‌یابم؛ این بار با آگاهی و آمادگی بیشتر.

تراس اقامتگاه از نمایی دیگر
تراس اقامتگاه از نمایی دیگر


شیطان در جزئیات است

چقدر توجه به جزئیات می‌تواند روشن‌کننده، دلگرم‌کننده و منفجرکننده باشد! کتاب "یک هفته در فرودگاه" از آلن دوباتن را می‌خوانم. هر شرحش و روایتش جنبه‌ای از زندگی را نمایان می‌کند؛ مثلاً مسافری که برای نرسیدن به پروازش خشمگین می‌شود و متوجه ذات تحقیرکننده و خسیس جهان نیست. خوش‌بینی و امید پیش از اندازه‌اش ریشه‌های احساس خشم او هستند.

روایت‌های جدایی، تنهایی و شکستِ کسانی که از فرودگاه می‌گذرند، همدلانه و مشفقانه تَرَک‌های قلب هر انسانی را ترمیم یا لااقل نوازش می‌کنند. همچنین بسیاری از نکات و تقابل‌هایی که دوباتن به بهترین شکل روایت کرده است، در بسیاری از اوقات شگفتی‌آور و حیرت برانگیز است. نشانه‌ای از هنر باستانی در اتاق وی‌آی‌پی فرودگاه جلوه کرده است، ستون‌ها حسرت ما را در برابر تحمل بار مشکلات‌مان برمی‌انگیزد و اضطراب قبل از پرواز، به رغم تلاش‌های شرکت‌های هواپیمایی، یادآور معراج و مرگ‌مان است. این‌ها گاه نظرگاه و گاه نظام باورمان را معلّق می‌کنند.

هر جز خود جلوه‌گاه کل است و در سطحی خود کل است که شناخت می‌پذیرد و شناخت ما را نسبت به دیگر اجزا تغییر می‌دهد. صد البته شناخت ما را نسبت به خودمان تغییر می‌دهد و گاه منفجر می‌کند. در آنی بعد خود آن جز تغییر می‌کند. این آگاهی و خودآگاهی امری پیوسته در حالِ شدن است و امکان نمی‌پذیرد مگر با تعهد به گام نهادن و گشوده بودن به ساحت احتمال محض.

کتابی که دستمایۀ متن بالا بود
کتابی که دستمایۀ متن بالا بود


میان جاده نشستن

نمی‌دانم این چه وسوسه‌ای است که خیابان‌ها و جاده‌ها در من برمی‌انگیزند، تا میان‌شان چهارزانو بنشینم؛ به‌ویژه که مه دیواری باشد در فاصلۀ دوسه متری از نظرم. این وسوسه نه از سر بی‌خیالی و بی‌میلی به زندگی، بلکه از با ترس و دغدغۀ جان همراه است. شجاعت می‌طلبد؛ اما در ازایش چیزی می‌بخشد جان‌فزا، حیات‌بخش و خاص‌کننده! مسئله دقیقاً همین است: خاص بودن. گویی به رخ کشیدن آمادگی نسبی‌ات برای مرگ، چه بسا بدون ‌دلیل پذیرفته برای عقل عُرفی، من را از صف میلیون‌ها و میلیاردها آدم میان‌مایه جدا می‌کند. این میل پارادوکسیکال چنین می‌نماید که هز زندگی‌ای ارزش زیستن ندارد. لااقل من دوست دارم این طور تفسیر کنم.

دویدن، کوهنوردی و در کوهستان دویدن برای همین معنا را بازسازی می‌کنند.

بی‌توجهی‌آگاهی

چرا و چطور فردی آگاهی را طلب می‌کند؟ چرا و چطور آمادگی را تمرین می‌کند؟ استیصال آغازکنندۀ مسیر است. عدم تمرکز، بی‌پناهی، مسائل و مصائب وجودی در نبود آگاهی و آمادگی جان‌کاهند. در دقیقه‌ای، این عدم تمرکز برای دریافت و مواجهه با امر پدیدارشده به آگاهی می‌آید و همین امیدی را در دل زنده می‌کند که شاید رهایی از مصائب وجودی، تنهایی، بی‌معنایی و مرگ‌اندیشی، از مسیر ذهن‌آگاهی و توجه‌آگاهی بدست آید یا ممکن شود.

آغاز مسیر توجه‌آگاهی آگاهی از بی‌توجهی است: بی‌توجهی‌آگاهی.

بی‌توجهی‌مان در مواجهه با امر پارادوکسیکالِ غریب که اندیشه نمی‌پذیرد و احتمالاً عقل پیشینی‌مان نمی‌تواند آن را بفهمد و تبیین کند، به آگاهی‌مان می‌آید. این آغازگر ماجراجویی و جست‌وجویی است برای رهایی، نظم‌بخشی و تعالی.

من در گوشۀ تراس اقامتگاه در حال فکر کردن به خوانده‌ها و نوشته‌هایم
من در گوشۀ تراس اقامتگاه در حال فکر کردن به خوانده‌ها و نوشته‌هایم