مردی سی‌وخرده‌ای ساله که سال‌هاست کشورش را ترک کرده‌است


مردی سی‌و‌چند ساله که در نیویورکِ آمریکا زندگی می‌کند و سال‌هاست کشورش را ترک کرده‌، روبرویم نشسته در محله کره‌ای‌های نیویورک. از آنی که خیال می‌کردم جوگندمی‌تر است و جاافتاده‌تر. برایم از ادبیات جهان‌سومی می‌گوید. ادبیات اسیرشده در مرز‌های خودش، ادبیات درخودفرورفته و فراموش‌شده و جامانده. مثل تمام چیزهای درخودمانده سرزمین مادری‌اش که پانزده سال پیش ترکش کرد و حالا هرچند سالی یکبار به خانه سفر می‌کند.

کتاب‌هایمان را معاوضه می‌کنیم و وقت خداحافظی می‌رسد. تا دم در ورودی ایستگاه مترویی که او را تا نیوجرسی می‌برد سوال پیچش می‌کنم. زیر فشار نگاه آسمان‌خراش‌ها، جوابش دارد به من می‌گوید باید مسیر را بروی. راه برایت باز می‌شود. او می‌رود و من شروع می‌کنم به پرسه‌زدن در شمال پارک مرکزی نیویورک، با سری پرسودا و دلی آرزوزده.

پس‌فردایش، مجموعه جستارهایش را وقتی تمام می‌کنم، که نقشه دقیق هوایی هواپیمای قطر به من می‌گوید، برفراز شمال شرقی قاره آفریقا در کانال پروازی در حال پیش‌روی هستیم. نیویورک را با وعده بازگشت‌ ترک کرده‌ام. به سرزمین مادری می‌روم.هنوزنمی‌دانم اما خبری از برگشت به خانه نیست. من هم به خانه در سفرم. با اینترنت خاموشم پیامی برایش می‌فرستم. می‌گذارم بماند تا وقتی فرود آمدیم و توانستم اینترنت گوشی را وصل کنم ارسال شود. بلاخره به ایران می‌رسم. همه‌چیز ناگهان، در همان قدم‌های اول ورود به فرودگاه، در خود فرو می‌رود. تنها و جداافتاده می‌شود، غبار می‌آید.

«باید به کسی می‌گفتم که این‌جا بوده‌ام» دومین اثر منتشر شده از علی معتمدی است. نویسنده، استاد دانشگاه و هنرمند که پس از سال‌ها ارتباط مجازی، در نیویورک او را ملاقات کردم. علی معتمدی در این دومین اثر، که نشر نواحی در کیفیتی بسیار خوب و قطعی خوش‌دست در آورده، به دنبال سرراست‌ترین خط ارتباطی بین زندگی و نوشتن می‌گردد. کتاب سفری است به چندین نقطه جداافتاده اما منسجم در جغرافیای نویسنده‌اش. همراهی او در مسیری که طی کرده، مولاناوار، از نبودن تا تنهایی. از آنجا تا دیدن. از دیدن تا خانه و در آخر منزل‌کردن در دوست‌داشتن.

درآمد با نبودن است. از نبودن‌هایش می‌نویسد. از همان‌جاهایی که نیست و به نبودن می‌اندیشد و نبودنش می‌شود تردید بنیادین تمام بودن‌ها. نبودن‌های بزرگ و کوچک. از بدرود گفتن و رفتن، تا به فراموشی سپردن نام خود، تا نای خرید خمیردندان برای هزارمین بار. به فضاهای خالی از خودش می‌اندیشد. از کودکی‌های دور تا هجرت‌اش، نبودن‌هایش را گرد آورده‌است به عنوان اول فراز سفر. راه با نیست شدن باز می‌شود و به تنهایی می‌رسد.

تنهایی، زیستن غنای نبودن است. نبودن را به آغوش کشیدن. گذاشتن و رفتن‌هایی که عادت شده‌اند. تنهایی‌ نبودن را به اوج می‌برد. سر از گوشه‌های پنهان و دور و دراز جهان در می‌آورد.بودن‌اش را در آرژانتین و دورترین نقطه‌های آلاسکا می‌یابد، و می‌اندیشد به تمام جاهایی که نبودنش را جا گذاشته‌است. در تنهایی، انگار دیگر ابایی نداشته باشد، انگار دوش‌هایش خوکرده‌باشند به بارکشی، کمرش به تخت‌ هاستل‌ها، پاهایش به قدم‌های تند، گوشی‌‌اش به ذخیره بلیط قطار و اتوبوس. در تنهایی و به خاطر نبودن، می‌تواند دور برود. نوعی رهایی که هدیه دو رنج بزرگ است.

از نبودن و تنهایی که سرشار است، وقت، وقت تماشاست. به دیدن می‌رسد. به تماشای چیز‌ها در جهان. از دیدن کارگردانی مشهور در مترو، و تلاطم رفتن و نرفتن، تا تماشای آدمی ناشناس نشسته در پارک از پس لنز‌ دوربین عکاسی. دیدن، راه فهمیدن فاصله‌هاست. بازاندیشی نبودن‌هایت، چرا که به بودن‌ها می‌نگری. دیدن که رخ بدهد، نبودن و تنهایی با هم به پیوند می‌رسند. بودن آنچه می‌بینی، راه باز می‌کند از نبودن و تنهایی‌ات به وسوسه‌ای همیشگی. به خانه.

و حالا وقت خانه‌کردن است. وقت آن است بادبان ببندی و خو کنی به دیوار‌هایی که از پس تکرار در دلت جا بازمی‌کنند، خانه می‌شوند و ترک‌کردنشان روز به روز سخت‌تر. خانه جایی‌ست که به تو مجال می‌دهد قبل از خواب، تمام روزهای نبودن و تنهایی و دیدن را مرور کنی. به نبودن‌های هنوزت، تنهایی همواره‌ات، و تشنگی ابدی چشم‌هایت. درست قبل از آنکه خانه، نوعی بودن دوباره را نوید بدهد. بودنی که با خوابی آرام آغاز می‌شود و به دوست‌داشتن می‌رسد.

دوست‌داشتن مقصد نهایی مسافر است. به وقت فهمیدن این حقیقت پیش‌رو، که تمام نبودن‌هایت، تنهایی‌هایت و دیدن‌هایت و خانه گزیدن‌هایت، از همان ابتدا قوه‌ی دوست‌داشتن را در تو ساخته‌اند. چون که مسافر بوده‌ای، خانه را می‌فهمی. چون که تنها بوده‌ای، دوست‌داشتن رخ می‌دهد و چشمانت را تمرین داده‌ای برای اینکه خوب ببینی. آنچه در پایان سفر، پاسخی به نبودن ابتدایی است، دوست‌داشتن است و نه بودن، چرا که دوست‌داشتن، تجلی تمام راه‌های درازی است که آمده‌ای. همان دورترین‌هایی که رفته‌ای، تا در نزدیکی خانه کنی.

علی معتمدی، سفر درونی‌اش را اینگونه رقم زده‌است. در این کتاب کوچک، تکه‌تکه در بخش‌هایی از این سفر فرود می‌آییم. نقطه‌هایی دور و نزدیک که مردی سی‌وخرده‌ای ساله که سال هاست کشورش را ترک کرده‌ آنجا ایستاده‌است.