واگویه سوم " واگویه اندر غم خداحافظی‌های بی پایان"


27 آبان‌ / ساعت حدود 3 صبح در راه مشهد


سیل غمناک‌تره یا زلزله؟ نه... خداحافظی از همه غمناک‌تره. چون خداحافظی فقط یه کلمه نیست، یه واقعیت تلخه. یه آینه‌س که با واقعیت زندگی شاخ به شاخ می‌ کنتت. وقتی با مامان بابام خداحافظی می کنم، انگار یه صدای تو گوشم می‌گه: "دیگه وقتش رسیده، باید بری دنبال وظایفت. دیگه بچه نیستی." و این یادآوری، سنگینه. مثل یه باری که رو شونه‌هاته، ولی هیچ‌جوری نمی‌تونی زمین بذاریش.به همین خاطر شاید دیر به دیر میام خونشون


احساس میکنم از هر خداحافظی، یه تیکه از خودت رو جا می‌ذاری. بعضی خداحافظیا ساده‌ن، مثل وقتی برای یک سفر کوتاه میری یا از یه دوستی که میدونی فردا می بینیش خداحافظی می‌کنی. اما بعضیا عمیق‌ترن، زخمی‌تر. مثل خداحافظی از خانواده برای چند هفته مثل خداحافظی‌های عاطفی ( دور از جون ) مثل مرگ. همون لحظه که می‌فهمی باید جدا شی، باید بری، ولی هنوز هزار تا "کاش" تو دلت مونده. هزار تا "ای کاش می‌شد جور دیگه‌ای باشه." اما واقعیت اینه که بعضی داستان ها تموم می‌شن چون باید تموم بشن. چون گاهی آدم باید خودش رو پیدا کنه، تو سکوت، تو تنهایی.


ساعت سه صبحه و من توی این اتوبوس مسخره نشستم، همون اتوبوس لعنتی‌ای که انگار همیشه می‌خواد آدمو بیشتر از چیزی که هست خسته کنه. صندلی‌ها خشکه، هوا سرده، و راننده با هر گازی که می‌ده، انگار یه چیزی تو مغزم زنگ می‌زنه. هر کیلومتری که می‌ریم، حس می‌کنم دارم از چیزی که بودم، چیزی که می‌شناختم، دورتر می‌شم و بار زندگی واقعی رو بیشتر روی دوشم احساس می کنم .


این اتوبوس لعنتی، با هر تکونی که می‌خوره، انگار یه حقیقت رو تو صورتم می‌کوبه: دیگه خونه‌ی مامان بابات، خونه‌ی تو نیست. اونجا دیگه یه پناهگاه نیست که توش پنهون شی. تو باید بری. باید جدا شی، مثل یه شیر جوون که وقتش رسیده گله رو ول کنه و دنبال سرنوشت خودش بگرده.


ولی کی گفته این راحت‌تره؟ هر گازی که راننده می‌ده، انگار یه قدم بیشتر از اون شخصیت قبلیم فاصله می‌گیرم.و بیشتر با واقعیت های زندگی روبه رو میشم و باعث میشه دیگ حسام قبلی نباشم. همون کسی که تو خونه‌ی پدر و مادرش، با همه‌ی امنیت و سادگی‌اش، بزرگ شده بود.


حالا، تو این جاده‌ی تاریک، وقتی چراغای جاده میان و می‌رن، همه چی بیشتر از همیشه واقعی به نظر می‌رسه. باید مستقل باشم، باید قلمرو و گله خودمو پیدا کنم. ولی امان از این حس گنگ و سنگین که هیچ‌چی مثل قبل نمی‌شه. امان از این صدای موتور اتوبوس که هر لحظه بهم می‌گه: «تموم شد! دیگه وقتشه. باید بری. زندگی توی میدون نبرد انتظارت رو میکشه.»


اما خداحافظی‌ها شکل‌های مختلف دارن. بعضی‌هاشون ساده‌ترن، یه لبخند، یه دست تکون دادن و رفتن. اما بعضیا عمیق‌تر می‌رن زیر پوست آدم. مثل خداحافظی‌هایی که بین دل و عقل جنگ می‌ندازن. همون خداحافظی‌هایی که از دست آدم در می‌رن، یه‌جورایی ناگزیرن. انگار باید بشن، حتی اگه دلت باهات قهر کنه؛ از قفسه سینه ات فرار کنه و دیگ برنگرده!


این روزا خیلی چیزا به آدم یادآوری می‌کنه که زندگی پر از خداحافظی‌های ناخواسته‌س. و بعضی وقتا، این خداحافظیا درست همون لحظه‌هایی‌ان که باید یه قدم عقب بری، برای پیدا کردن خودت. شاید وقتی وسطش هستی، نفهمی چرا باید اینطوری بشه. ولی بعدتر، وقتی به عقب نگاه می‌کنی، می‌بینی که انگار این تلخی، یه جرقه بوده برای شروع یه مسیر تازه. یه دردی که راه رو برات روشن کرده.


می‌دونی، بعضی خداحافظی‌ها رو آدم نمی‌فهمه. به نظر بی‌دلیل میان، ناگهانی. اما واقعیت اینه که زندگی، هر کسی رو سر جایی که باید باشه، قرار می‌ده. گاهی آدمایی ازت دور می‌شن که فکر می‌کردی همیشه باید کنارت باشن. ولی حقیقت اینه که هر خداحافظی، حتی اگه تلخ باشه، یه بخشی از تکاملته. یه فرصته برای یاد گرفتن اینکه چطور تنها بمونی، چطور دوباره شروع کنی، چطور چیزی رو که به نظر از دست رفته، جور دیگه‌ای پیدا کنی.خداحافظی‌ها، هرچند تلخ، فرصتی‌اند برای دیدن چیزهایی که وقتی نزدیک بودی نمی‌دیدی. یه سکوت کوتاه که توش قدر لحظه‌ها و آدم‌ها رو بیشتر می‌فهمی. انگار فاصله‌ها بهت یاد می‌دن اگر دوباره فرصتی پیش اومد، عمیق‌تر دوست داشته باشی و بهتر از گذشته باشی.



و شاید همین تلخی خداحافظی‌هاست که آدم رو وادار می‌کنه یه قدم به جلو برداره، حتی اگه اون قدم سنگین‌ترین قدم زندگیش باشه. انگار هر خداحافظی، یه فرصت ناپیداست برای دوباره دیدن، برای دوباره بودن. شاید نه با همون آدم‌ها، نه تو همون موقعیت، ولی با درکی عمیق‌تر، با قلبی آماده‌تر برای دوست داشتن. و همین برای ادامه دادن کافیه؛ همین که بدونی هر پایان، فقط یه شروع دیگه‌ست، یه شروع که شاید این بار، بهتر از همیشه بتونی ازش استفاده کنی.