گنبد سلطانیه

از دور یک گنبد بزرگ دیده می‌شد و محسن به شتاب پیش می‌رفت. پرسیدم کجا می‌ریم گفت: گنبد سلطانیه، اصلا توی باغ نبودم که دارد چه اتفاقی می‌افتد و کجا می‌رویم ذوق زده گفتم ایول چه خوب. رسیدیم و من دیدم که این بنا به این عظمت پله هم دارد که می‌رسد به آن قسمت‌های فوقانی. آبتین توی بغلم نبود ولی کوله‌اش روی دوشم بود محسن به شتاب پله‌ها را می‌رفت و من فکر می‌کردم که باید بروم و ببینم آن بالا بودن چه حسی دارد، بی خیال آن همه سنگینی کوله پشتی روی دوشم از آن پله‌های وحشتناک با آن‌همه فاصله و آن راه‌پله کوچک و پیچ در پیچ می‌گذشتم و خودم را می‌چسباندم به دیواره‌ها که نیفتم. در راه فکر می‌کردم آن خدمه‌ی نگون بخت که باید برای اربابانشان غذا و نوشیدنی می‌بردند آن بالا چگونه از این پله‌ها عبور می‌کردند، آنهم هر روز. کسانی که در راه پله به من برخورد می‌کردند و آن همه تلاش و ترس را توی چهره‌ام می‌دیدند با نیشخند می‌گفتند هیچی نبود الکی نرید بالا، لابد منتظر بودند آن بالا خود جناب الجایتو را ببینند که برایشان فرش قرمز پهن کرده و چای هم دم کرده به انتظار نشسته. من داشتم می‌رفتم بالا فقط چون حس می‌کردم دارم پا جای پای سلاطین مغول و خدمه‌ی ایرانی می‌گذارم همینقدر غم انگیز، وقتی برگشتم پایین تازه سرداب را هم دیدم و همینطور موزه و آنقدر آنجا گشت زدم تا مطمئن شوم چیزی ندیده باقی نمانده درست لحظه‌ای که ده متری از فضا دور شده بودم دیدم که دیگر راحت نمی‌توانم زانوهایم را تکان بدهم و راه بروم و استخوان‌های کمرم داشت از داخل می‌سوخت همان لحظه یادم آمد که همیشه‌ی خدا همین بوده‌ام تا از چیزی خوشم می‌آمده خودم را به نابودی کشاندم و آن لحظه از مستی چیزی نفهمیده‌ام و درست وقتی تمام می‌شد حسش می‌کردم. مثل نشستن‌ها زیر باران، مثل کتاب خواندن تا نزدیکی‌های صبحی که می‌دانی خیلی زود بیدار خواهی شد، مثل یک دور کامل زدن دور میدان امام و تا حد مرگ خسته شدن، مثل گریه کردن‌ها وقتی می‌دانی بعدش سردرد خواهی گرفت، مثل هر لحظه‌ی دیگری که حس کردم حالا باید زمان را بدزدم و بگریزم حتی از جسم خودم که همیشه خیلی جان نداشته که برای من سنگ تمام بگذارد، خیلی از روزها توی زندگی‌ام برای اینکه یک خوشی را به تمامی از آن خود کنم به هیچ چیز دیگری فکر نکرده‌ام، شاید در این لحظه‌ها این روحم باشد که تصمیم می‌گیرد کاری بکند که جسمم می‌داند از پسش برنخواهد آمد. مثل همین امشب که دارم از خستگی می‌میرم ولی می‌نشینم به دیدن نور ماه که تراس را به تمامی روشن کرده و خود مثل گوهری در آسمان می‌درخشد.

الهام تربت اصفهانی