با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
زنان در ملک اربابی

این یک هفته که مشغول خواندن بلندیهای بادگیر بودم، عصبی بودم، کمحوصله بودم، پریشان بودم و در خواب و بیداری با کاترین و هیتکلیف روبهرو میشدم و میپرسیدم راستی چرا شما از هم خوشتان میآید. در عین حال که میدانستم این بیجواب ترین سوال دنیاست.
وسط خواندن کتاب چرتم میبرد و میبینم افتادهام زیر چرخ کالسکهای که هیتکلیف پر از خشم و انتقام رو به جلو میتازد و میخواهد همهی کسانی که باعث شدند او به عشقش نرسد را بیرحمانه نابود کند . از خواب میپرم و ادامه میدهم. حبس شدهام در یک ملک اربابی در سرزمینی با سرمای سوزناک، بهار بیاندازه زیبا و تابستان وحشتناک. انگار همانطور که احساسات آدمهای داستان تند و تیز است زمین و آسمان هم با هم سر جنگ دارند.
خیلی فکر میکنم به خواهران برونته، به خانهای که در آن میزیستهاند، به روزهایشان که چگونه میگذشته، به جین ایر رمان مورد علاقهام که بارها و بارها خواندمش و سعی کردم هر نسخهی ساخته شدهی اقتباسی از آن را ببینم. به آنهمه خشم فروخورده و سکوت همزمان که در این داستانها و روابط عاشقانه حس میکنم. من همواره فکر میکنم به راچستر و هیتکلیف این مردهای عجیب غریب که در داستانهای این خواهران حضور دارند. به امیلی فکر میکنم. آیا در آن فرصت کوتاه زندگانیاش عاشق شده بود. هیتکلیف جلوهی چه کسی در داستان اوست؟
من فکر میکنم و در تاریکیهای ذهنم جایی که هی دنبال یک دستاویز میگردم برای فهم بهتر داستان دستانم این حقیقت را لمس میکنند که نگاه کن، هیتکلیف خود کاترین است و کاتی دختر کاترین دوباره جلوهی حضور خودش است و اینها همه سایهای است از امیلی که پشت خطوط این داستان پنهان شده است.
امیلی اسیر در یک ملک اربابی، امیلی که عاشق تاخت و تاز و کشف دنیای بیرونی است و تنها کسی که به او این حق را میدهد و او را وارد دنیای بیش از اندازه مردانهاش میکند همان شخصیت هیتکلیف است که اصلا با بقیهی مردهای داستان نسبتی ندارد، او از جهانی بیرون از آن ملک اربابی با آن قاعده و قانونهای سرکوب کنندهاش سر درآورده، همیشه تحقیر میشود، جلوی هرگونه بلندپروازیاش گرفته میشود، حق سواد و تحصیل از او گرفته میشود. به خاطر مو و ابروهای سیاه و آن ظاهر متفاوتش مدام خوار میشود و کسی که او را میبیند، حس میکند و دردهایش را میشناسد در این خانه یک دختر است. بله کاترین، کاترین که تا آخرین ثانیهی زنده بودن، پدرش به خاطر اینکه نتوانسته دختر حرف گوشکن و به قاعدهای باشد به خاطر عصیانگر بودنش او را نمیبخشد و این از دید من نفی یک دختر جستجوگر، عصیانگر و متفاوت از دید دنیای مردسالار است. کاترین مدام پسزده میشود ولی کسی که روحش را درک میکند و با آشوبهای درونیاش سازگار میشود هیتکلیف است.
داستان روی خط خشم و عصیان جلو میرود و عشق تنها چیزی است که در داستان شالودهی اینهمه احساسات ضد و نقیض را تشکیل میدهد.
هیتکلیف سعی میکند خواهرشوهر کاترین را که زنی است مطابق میل جامعهی مردسالار،درست تربیت شده و زیبا و خوابانده شده در پر قو اسیر کند، زجر بدهد و در پایان به مرور از بین ببرد، انگار نویسنده دارد هی خشمش را میریزد توی تن هیتکلیف و او پیش میرود و همهچیز را نابود میکند، آن برادر از خودراضی و پر از کینهی کاترین، شوهر کاترین که هیچ از عوالم و دنیاهای او سردر نمیآورد و به نظرش او مریض است و فقط به درمان نیاز دارد. میخواهد مهربان باشد و سعی میکند به کاترین به چشم یک زائدهی بیمار نگاه کند نه یک موجود زنده که نیاز به فهم اطرافیان دارد. نه کاترین دوستش ندارد چون هیچکس کسی را که مدام احساساتش را به سخره بگیرد و چون نمیفهمد تحقیر کند دوست ندارد. با او زندگی میکند و حتی شاید به ظاهر در کنارش آرام است ولی اسمش را عشق نمیگذارد چرا که عشق همواره به این معناست که کسی را ببینیم و همهی بیقراریهاو زخمهای روحش را بیماری نپنداریم هیچ، که حتی دوست بداریم. چرا که شاید زخمی از همان جنس در روحمان داریم که میدانیم جایش چقدر درد میکند. پس عذابش نمیدهیم و حتی میدانیم چگونه میشود این زخم را درمان کرد.
کاترین زخم هیتکلیف را، زخم نخواسته شدن، پسزده شدن و تحقیر را به خوبی میبیند با او همراه میشود، از او دفاع میکند و کنارش میماند. جایی در داستان هم میگوید روح من و هیتکلیف هر دو از یک جنس است. من میگویم این آشوب را میگوید، اینهمه سخت و محکم ایستادن در جهانی که مدام تو را پس میزند. از تو چیز دیگری میخواهد و سادهترین امکانات را حق تو نمیداند. تو یک پادویی در یک ملک اربابی، حتی حق نداری که توسط ارباب دوست داشته بشوی. یک اسب خوب داشته باشی و از وادرینگ هایتس بیرون بزنی.
جایی در کتاب اتاقی از آن خود از ویرجینیا وولف میخوانم که نوشتههای خواهران برونته پر از خشم و آشفتگی است. آنها نبوغ نویسندگی دارند ولی این خشم نمیگذارد چیز خوبی خلق کنند.
او هرگز نخواهد توانست نبوغ خود را به طور کامل ارائه کند. کتابهایش معیوب و تحریف شده خواهد بود. آنجا که باید آرامش داشته باشد با خشم مینویسد، آنجا که باید دربارهی شخصیتهای داستانش بنویسد دربارهی خودش مینویسد، او با سرنوشت خود سر جنگ دارد مگر ممکن بود جوان و در هم شکسته و سرخورده نمیرد؟
او معتقد است اگر این خواهران پولی برای بیرون رفتن از آن ملک اربابی داشتند، یا تجربهی سفر و معاشرت با آدمها و شخصیتهای مختلف برایشان امکان داشت، جور دیگری مینوشتند.
چه کسی است که منکر این حرف بشود ولی من معتقدم که بله این امکان برایشان فراهم نبود، پولی هم نداشتند اما چه اندازه شجاع بودند که این انزوا را نوشتند. آنها به هر زنی که در گوشهای از دنیا حبس شده بود و مجبور بود با تکهی کوچکی از دنیا زندگی کند و در همان تکهی کوچک هم بدون داشتن هیچ امکانی برای فرار یا جور دیگر زیستن بمیرد آموختند که تو با همهی تنها بودنهایت با همهی پس زده شدنت تو با این زندگی کوچک و محقرت زیست ارزشمندی داری.
زنان داستانهای خواهران برونته به ما نشان میدهند که سواد داشتن، خواندن ادبیات و عمیق شدن در تکههای کوچک روزمره میتواند یک اثر بزرگ خلق کند که شاید هزاران زن ثروتمند دنیا دیده و با همگان در حشر و نشر هم قادر به خلق کردنش نیستند.
در داستانهای خواهران برونته انزوا مقدس است. انزوا خواندن است، انزوا ادبیات است و ادبیات خلق کردن دوبارهی خود است بیرون از چارچوبی که از ما انتظار میرود رفتار کنیم. در خطوطی که از ما بر جا میماند ما زنده خواهیم بود آنگونه که زندگی را لمس کردیم. آنها فقط داستانهای پر از خشم و هرجو مرج نیستند بلکه بازتاب درونی زنی هستند که تمام موجودیتش در یک خانه حبس شده است و او چه اندازه میجنگد که این نباشد، که پا را از این مرزها فراتر بگذارد و افقهای بزرگتری را ببیند. عاشق باشد، یک عشق ناممکن و نشدنی و حتی به خاطرش بمیرد. توسط اطرافیان پس زده شود، انگ مریض و بیمار روانی بگیرد، درک نشود ولی صدایش را در تاریخ به جا بگذارد.

من دارم فکر میکنم که شاید من هم نتوانم هیچوقت هیچ اثر بزرگی خلق کنم. نتوانم بیتفاوت باشم، بدون خشم باشم و شخصیتهایی کامل و بی عیب و نقص خلق کنم. شاید این شخصیت گیج، آسیب دیده و پر از نقص و شرمم در هر کدام از خطوطی که مینویسم سر و کلهاش پیدا میشود ولی آیا میتوانم به خودم بگویم خب تو که سفر نمیروی، پول چندانی توی جیبهایت نداری، شخصیتهای زیادی را ندیدهای و امکانات کافی نداری خوانندهای هم که نداری ، پس چرا باید بنویسی. نه نمیتوانم بگویم چون نوشتن بخشی از من است همانطور که بخشی از وجود خواهران برونته بوده.
این نوشتن بوده که آنها را در همان عمر کوتاهی هم که داشتهاند تازه و پویا نگهمیداشته. در داستانهایشان بوده که موجودیت زنان را، گونهای از زنان که در ملکهای اربابی دور از دسترس بدون پول و امکانات و به قول ویرجینیا وولف اتاقی از آن خود زندگی میکرده اند را ترسیم کردهاند تا بقیه با خواندنشان به آنها فکر کنند. اینکه چگونه زندگی کردند، زندگی را از چه دریچهای دیدند و چرا پر از خشم و عشق و کینه و زخم شدند.
من فکر میکنم آنها صدای بیشمار زنانی بودند که به خاطر نداشتن آزادیهای سادهای مثل سفر رفتن و از مرزهای وادرینگ هایتس گذشتن به ادبیات پناه بردند. به جای اینکه مثل نلی شخصیت خدمتکار داستان که دارد قصه را تعریف میکند به دوختن درزها و تمیزکاری و پخت و پز و آشپزخانه پناه ببرند به کاغذ و ادبیات پناه بردند و دریافتند که آه چه زندگی غمگینی دارند.
در جای جای داستان میبینیم که کاترین و همینطور کاتی دخترش مدام در بین کتابها زندگی میکنند. حتی بدون کتابهایشان بیمار میشوند. آنها حتی دفتر هم ندارند بلکه زندگیشان را وسط کتابهایی که میخوانند مینویسند. این ادبیات است که آن ملک اربابی بیروح را برایشان قابل تحمل میکند.

چیزی که برایم جالب بود این بود که ردپای هزار و یک شب هم در کتاب پیدا بود. کاتی جایی در داستان که میخواهد مرزهای ناشناخته را بگذراند و پدرش نمیگذارد به کاروانها اشاره میکند که در داستان های هزار و یک شب از یک بیابان با شترهایشان میگذرند. این گذار و این عبور از مرزها در داستانهای زنان بسیار دلنشین و پر از رمز و راز و معناست. انگار این برای مردها یک امکانی بوده که زنان همیشه از آن محروم بودهاند مگر با همراهی یک مرد هرگز امکان عبور از این مرزها برایشان ممکن نبوده.
اما اگر مردی بود که دلش نخواست از مرز هم رد شود چی. اگر مرد ضعیفی بود که به زندگی در بین حصار عادت کرده بود آیا می شود به سمتش رفت و به او دلخوش بود؟ در داستان وقتی که کاتی عاشق پسرعمهی بیمار و رو به مرگ خود میشود در ابتدا چون وادارش میکند مرزهایی را بشکند و از خانه بیرون بزند که او را ببیند برایش جذابیت دارد ولی وقتی میفهمد که در زندگی شخصیاش و حتی رویاهایش دلش میخواهد در یک تکه زمین بنشیند و آفتاب بگیرد چه اندازه دلمرده و غمگین میشود.
بهترین کار در یک روز گرم ماه ژوئیه این است که آدم از صبح تا شب برود روی یک تکه چمن وسط بوته زار دراز بکشد. ... اما من دوست داشتم همه چیز بدرخشد و بجوشد و برقصد انگار که در جشن باشکوهی هستیم. به او گفتم که بهشتش بی جان و بی رمق است و او به من گفت که بهشت من مستانه است. گفتم در بهشت او من خوابم می برد گفت که در بهشت من نمی شود نفس کشید.
اینجاست که اینها با هم در تقابل قرار میگیرند کاتی که دلش میخواهد در پویایی باشد و لینتن که میخواهد در آرامش و انزوا بماند. در انتها هم این لینتن کتابخوان با سواد مریض نیست که معشوقهی کاتی باقی میماند بلکه این هیرتن است که با بیباکی و جسارت و بنیهی سالمش و علاقهای که به کشف ناشناختهها دارد علاقهی کاترین را برمیانگیزد و او را شیفتهی خود میکند. او هم بیسواد مانده و باز تحقیر شده و این تحقیر او را پر از جسارت و خواستن کرده همانطور که هیتکلیف بود. همانطور که هیتکلیف هم باز کاترین و جلوهی حضورش را تنها در هیرتن میبیند.
داستان پیش میرود و این خشمی که در انسانها زندگی میکند، این میلی که برای تغییر و انتقام از سرنوشت محتوم دارند مقدس شمرده میشود و در خودش عشق را میرویاند. درست همانطور که دلمردگی، اشرافیت، تکرار و برده بودن و فراموش کردن آزادی عشق را به وجود که نمیآورد هیچ که حتی تقبیح هم میکند آنچنان که کلفت خانه نلی که شاهد ماجراهای خانه است مدام به نظرش همهی عشقها اشتباه میآیند و سعی دارد که از اتفاق افتادنشان جلوگیری کند.
من فکر میکنم که همواره عشق با آزادی روح بشری یگانه است. در صورتی که اگر آن خوی وحشی، احساسات افسار گسیخته، نگاه به روبهرو و ولع برای تجربهی جهانی تازه در کسی نباشد هرگز عاشق هم نمیشود. چرا که عشق در نوع خودش نوعی ساختارشکنی است. آنگونه که بیان میشود، عجیب به نظر میرسد و نادیده گرفتنش باعث عذابی جاودان میشود که حتی زنده بودن را برای شخصیتهای عاشق داستان مختل میکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوشحالم که مادرم مرده
مطلبی دیگر از این انتشارات
لولیتا، پازلی که چفت نمیشود
مطلبی دیگر از این انتشارات
چی میشد اگه میتونستید با عزیز مردتون تلفنی حرف بزنید؟