آدم‌فضایی‌های شریف شهر

آدم‌فضایی‌های شریف شهر
آدم‌فضایی‌های شریف شهر

سفینه ای ندارند، یا هر ماشین عجیب و غریبی. اما طبق شواهد، پیداست که با تمام قوا حمله کرده اند. مستقیم، آزادی مردم را هدف قرار داده اند؛ مردم شریف را...

اولین تجربه ام در برخورد با یکی از آنها در یک روز گرم در اواسط تیرماه رقم خورد. از پیاده رو یک خیابان نسبتاً تنگ و باریک می گذشتم و از سایه ای که در آن پهن بود لذت می بردم. یک موتور سوار که تاب تحمل ترافیک را نداشت و یا به هر دلیلی عجله ای توجیه ناپذیر داشت، به پیاده رو آمد و راه من و چند انسان شریف دیگر را سد کرد. همگی مان گمان می کردیم می خواهد درون پارکینگ خانه ای برود، اما بوق های گوش خراشی که با موتورش می نواخت، گمان ما را پاک درب و داغان کرد.

تصمیم بر آن شد که اعتراض کنم. جفت دست هایم را تا نیمه بالا گرفتم و گفتم:"پیاده رو یعنی مسیر رد شدن عابر، شما باید..."

جمله ام تمام نشده بود که کلاه کاسکتش را در آورد.

از ترس گلویم خشکید و نتوانستم جمله ام را کامل کنم.چشمهایش ورقلمبیده و سیاه، مانند آلو شابلون رسیده و دهانی به اندازه یک کپسول نوافن در صورتی قرار داشت که یک لوزی کاملاً متقارن بود.

نمی دانم اینها ما را ترساند یا انعکاس نور آفتاب بر روی پوست آلمینیومی مانندش. هرچه بود، ما جماعت شریف ترجیح دادیم مسیرمان را به سمت خیابان منحرف کنیم، تا راه برای این آدم فضایی باز شود و بیش از این حماقت نکند.

البته حواسمان هم بود که در نظر آدم های شریفی که با ماشینشان از خیابان می گذشتند خطری ایجاد نکنیم تا خدایی نکرده نگویند:"این احمق ها چه شان می شود؟"

درست بعد از رد شدن موتور سوار، ماشینی از کنارمان گذشت و عبارتی را با خشم فریاد زد. نمی دانم چرا، اما از تمام حرف هایش تنها کلمه ی فضایی را شنیدم.

خلاصه بعد از آن اتفاق، تا مدت ها تجربه ی دیگری رخ نداد. شاید اگر ترجیح می دادم بجای استفاده از وسایل نقلیه عمومی، پیاده اینور و آنور بروم، داستان طور دیگری می شد. یعنی دقیقاً همان چیزی که امروز صبح اتفاق افتاد. چشمتان روز بد نبیند.

به محض باز کردن در خانه، ماشینی که با نهایت سرعت از کوچه می گذشت، با عبور از چاله آبی که از باران پاییزی دیشب بر جای مانده بود، ما را شست و پهن نکرده به مسیرش ادامه داد.

آدم فضایی احمق خیال کرده پشت سفینه اش نشسته...

به خانه برگشتم و لباس هایم را عوض کردم. خیال نداشتم دیگر آدم های شریف مرا به این حال ببینند. لباس هایم را که عوض کردم، دوباره از خانه بیرون زدم و اینبار با حواس جمع خودم را به سر خیابان رساندم.

به سمت راست نگاه کردم تا اگر از این خیابان یک طرفه ماشینی عبور نمی کند، خودم را آنطرف برسانم. در قدم دوم بود که موتور سیکلتی خلاف جهت، از سمت چپ آمد و چند فحش به زبان رسمی آدم فضایی ها نثارمان کرد و رفت. خدا می داند اگر قدم دوم به سوم تبدیل نمی شد، الان کجا بودم و چه می کردم.

به هر سختی ای که بود خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم، که ای کاش این کار را نمی کردم، که ای کاش طور دیگری خودم را به محل کار می رساندم. اولش من هم مانند سه چهار نفر انسان شریفی که آنجا بودند، گمان نمی کردم اتفاقی بیفتد. اما آنچه رخ داد، خلاف انتظار همگی مان بود.

ابتدا اتوبوس آمد و پشت چراغی که 180 ثانیه سبز بود ایستاد. همگی مان سوار شدیم. جایی برای نشستن نبود. وقتی یکی از جوانان با بنیه و قوی، سالمندی را دید که نیاز مبرم به نشستن دارد، زیر لب حرفی زد و سری کج کرد و ترجیح داد از شیشه پنجره، رفت و آمد خیابان را نظاره کند. درست در همان لحظه که سرش را کج کرد، انگار تبدیل شد. سر به شکل لوزی کاملاً متقارن، لب به اندازه ی یک کپسول نوافن و چشم ها به چیزی شبیه آلوی شابلون رسیده تبدیل شد. انگار او هم به ذات یک آدم فضایی احمق است.

انسان های شریف دیگر که شاهد این صحنه بودند، ترجیح دادند دق و دلیشان را سر راننده خالی کنند. بلند داد زدند:"پس چرا حرکت نمی کنی؟"

راننده آن طرف چهار راه را نشان داد و حرفی نزد. همه فکر می کردند دارد چراغ راهنمایی را نشان می دهد؛ چراغی که هنوز 30 ثانیه تا قرمز شدن فاصله داشت. بر خلاف تصور همه او داشت چند نفر را که نه عرض چهار راه بلکه قطر آن را طی می کردند نشان می داد. آدم هایی که لا به لای ماشین ها می گذشتند و به ایستگاه اتوبوس می آمدند و رفته رفته تبدیل حالت می دادند.

وقتی سوار اتوبوس شدند چراغ قرمز شد. مسافرهای جدید تبدیل شدند. راننده تبدیل شد. مابقی انسان های شریف که حرصشان گرفته بود، بد و بیراهی گفتند و تبدیل شدند. دیگر حالم داشت به هم میخورد، اما فایده ای نداشت.

به خودم که آمدم دیدم اتوبوس در ایستگاهی که باید پیاده شوم توقف کرده. باید پیاده می شدم، اما دسته آدم فضایی های احمق راهم را سد کرده بودند. هرچه ببخشید و معذرت می خواهم می گفتم ذره ای جابجا نمی شدند. از ترس اینکه اتوبوس حرکت نکند همه را هل دادم و به زور پیاده شدم. برگشتم تا ببینم به کسی آسیبی نرسانده باشم، یکی از آدم فضایی ها خندید و گفت:"تو هم یکی از مایی"

درهای اتوبوس که بسته شد، از انعکاس ضعیف تصویر خودم بر روی شیشه های اتوبوس به وحشت افتادم. من هم تبدیل شدم.