در آستانهِ تو...

نمی دانم دوباره تو را خواهم دید؟

نمی دانم ،دوباره تقدیر مرا به گفتگوی با تو دعوت خواهد کرد؟

نمی دانم ، اینگونه که من درگیر و بی قرارم !!!

آیا تو نیز در زوایایی از فکرت ، به من می اندیشی؟

آخرین دیدارم با تو را ، بارها و بارها و باز هم بار ها مرور کرده ام.

هر دفعه سر درگم تر و پریشان تر می شوم.

حس می کنم ، در ابتدای جنگلی تاریک ایستاده ام.

پشت سرم ،زندگی است که تا کنون گذرانده ام.

پُر است، از روزمرگی ها.

پُراست، از تکرار دیروز و امروزها.

پُر است، از لبخند ها و اشک ها.

پُر است ، از آرزو هایی که نزیستم.

پُر است ، پُر است، پُر است ....

پُر است از ردِ حضورِ غایب تو.

و رو به رویم ، این دفعه ، حضورت بعد از سال ها که مرا کشانده بر آستان جنگلی تاریک!!!!

رها شده و تنها...

نگاهت ، صدایت و یادت مرا می‌خواند.

ولی، ...

ولی تردیدم ، ترسم و باز هم ترسم ، مرا بر جایم میخکوب کرده است.

سلول به سلول از هوای تو پُر شده ام.

ولی، ولی......

هیچ نمی دانم .

هیچ.....

جز اینکه به تو مبتلا شده ام.

مهسا

۱۴۰۴/۰۲/۲۷